پرستار بچم پارت ۵
ویو کوک:رفتم توی سالن و دیدم ات نشسته روی صندلی و داره فکر میکنه... چقدر صورتش کیوته ... سرفه ای کردم که متوجه اومدنم بشه و با دیدنم مثل جت رفت توی اتاق ...خندم گرقته بود چقدر کیوته عوضی
جیهو:اپاااااا
کوک:جونم؟
جیهو:میای بریم بیرون؟
کوک:اوم باشه
جیهو:آخ جون زود بپوش بیا بلیم
کوک:باش باشه
ویو ات:بعد از اینکه رفتن دستمال رو برداشتم و رفتم تا میز رو دستمال بکشم... چقدر بیخیاله انگار نه انگار اتفاقی افتاد 😐 داشتم فکر میکردم که یهو صدای زنگ گوشیم افکارم رو پس زد
ات:او اوما سلام
م.ت:سلام دخترم خوبی ؟کجایی؟
ات:خوبم سر کارم
م.ت:دخترم به خودت فشار نیار
ات:نگران نباش مامان
م.ت:دخترم میگم میتونی بیای ببینمت دلم هواتو کرده
ات:عام خوب فکر نکنم ولی باید زنگ بزنم
م.ت:به کی؟کجایی؟
ات:پرستار بچم
م.ت:اها پس بزن و بیا
ات:اون باشه فعلا
ویو ات:شماره رو گرفتم ولی الان چجوری باهاش حرف بزنم ...
ات:سلام.. ا..رباب
کوک:سلام بله؟
ات:ار..باب ی..چیزی میخواستم
کوک:چرا با تته پته حرف میزنی خوب درست بگو
ات:*نفس عمیق* ارباب میشه برم بیرون؟
کوک:کجا؟
ات:خونه مادرم
کوک:برو ولی قبل ۹ خونه باش
ات:چشم خیلی ممنون
ویو ات: با خوشحالی کیفم رو برداشتم و رفتم...(دیگه رفت خونه ننش حال ندارم بنویسم 😐🤣🔪)
انقدر گرم حرف زدن بودم که ساعت رو دیدم ۹:۴۵ شده بود وای دهنم سرویس الان بگام میدهههه تند راه رفتم و رسیدم عمارت درو باز کردم و ارباب دم در وایساده بود خیلی هم اعصبانی شده بود... فاتحه مع صلوات
کوک:ساعت چنده؟*عصبی*
ات:۹:۵۰
کوک:گفتم کی خونه باش؟*عصبی*
ات:قب..ل ...ن..نه
کوک:پس چرا دیر کردی؟*عصبی *
ات:ببخشید..حواسم نبود
کوک:برو تو بار آخرت باشه دیگه هم بیرون نمیری
ات:چ..چرا؟*بغض*
کوک:همین که گفتم برو
ات:چ..چشم*بغض*
×پرش زمانی(صبح ساعت ۶)
ویو ات:مثل هر روز لباس ورزشم رو پوشیدم(عکسشو گذاشتم ) و بعد گرم کردنم کفشام رو پوشیدم و هندزفری رو گذاشتم توی گوشم و رفتم پیاده روی
ویو کوک:با ضربه زدن کسی روی بدنم بیدار شدم جیهو بود داشت گریه میکرد
جیهو:آپا خیلی بدی*گریه*
کوک:چی؟چرا؟چیشده؟
جیهو:اونی بخاطر کار دیشب تو رفته*گریه*
کوک:چ..چی؟
جیهو:اپاااااا
کوک:جونم؟
جیهو:میای بریم بیرون؟
کوک:اوم باشه
جیهو:آخ جون زود بپوش بیا بلیم
کوک:باش باشه
ویو ات:بعد از اینکه رفتن دستمال رو برداشتم و رفتم تا میز رو دستمال بکشم... چقدر بیخیاله انگار نه انگار اتفاقی افتاد 😐 داشتم فکر میکردم که یهو صدای زنگ گوشیم افکارم رو پس زد
ات:او اوما سلام
م.ت:سلام دخترم خوبی ؟کجایی؟
ات:خوبم سر کارم
م.ت:دخترم به خودت فشار نیار
ات:نگران نباش مامان
م.ت:دخترم میگم میتونی بیای ببینمت دلم هواتو کرده
ات:عام خوب فکر نکنم ولی باید زنگ بزنم
م.ت:به کی؟کجایی؟
ات:پرستار بچم
م.ت:اها پس بزن و بیا
ات:اون باشه فعلا
ویو ات:شماره رو گرفتم ولی الان چجوری باهاش حرف بزنم ...
ات:سلام.. ا..رباب
کوک:سلام بله؟
ات:ار..باب ی..چیزی میخواستم
کوک:چرا با تته پته حرف میزنی خوب درست بگو
ات:*نفس عمیق* ارباب میشه برم بیرون؟
کوک:کجا؟
ات:خونه مادرم
کوک:برو ولی قبل ۹ خونه باش
ات:چشم خیلی ممنون
ویو ات: با خوشحالی کیفم رو برداشتم و رفتم...(دیگه رفت خونه ننش حال ندارم بنویسم 😐🤣🔪)
انقدر گرم حرف زدن بودم که ساعت رو دیدم ۹:۴۵ شده بود وای دهنم سرویس الان بگام میدهههه تند راه رفتم و رسیدم عمارت درو باز کردم و ارباب دم در وایساده بود خیلی هم اعصبانی شده بود... فاتحه مع صلوات
کوک:ساعت چنده؟*عصبی*
ات:۹:۵۰
کوک:گفتم کی خونه باش؟*عصبی*
ات:قب..ل ...ن..نه
کوک:پس چرا دیر کردی؟*عصبی *
ات:ببخشید..حواسم نبود
کوک:برو تو بار آخرت باشه دیگه هم بیرون نمیری
ات:چ..چرا؟*بغض*
کوک:همین که گفتم برو
ات:چ..چشم*بغض*
×پرش زمانی(صبح ساعت ۶)
ویو ات:مثل هر روز لباس ورزشم رو پوشیدم(عکسشو گذاشتم ) و بعد گرم کردنم کفشام رو پوشیدم و هندزفری رو گذاشتم توی گوشم و رفتم پیاده روی
ویو کوک:با ضربه زدن کسی روی بدنم بیدار شدم جیهو بود داشت گریه میکرد
جیهو:آپا خیلی بدی*گریه*
کوک:چی؟چرا؟چیشده؟
جیهو:اونی بخاطر کار دیشب تو رفته*گریه*
کوک:چ..چی؟
۲۶.۲k
۳۰ بهمن ۱۴۰۱