رمان پایان پارت ۱
سه شنبه ۲۶ ژانویه ساعت ۸:۵۰
با صدای آلارم از خواب بیدار شدی.
امروز قرار بود بعد از ۱۵ سال از آمریکا بری و خانوادتو ببینی
بعد از تا کردن و مرتب کردن تختت از اتاق بیرون اومدی و رفتی دستو صورتتو بشوری که دلت خواست یه دوش آب گرمم بگیری...پس حولتو برداشتی و به سمت حموم رفتی
بعد از یه دوش ۲۰ دقیقهای از حموم بیرون زدی تا بری و صبحانه بخوری!
یه دونات به همراه یه قهوه داغ کاملا حالتو سر جاش میوورد.
بعد از خوردن صبحانت به سمت اتاقت رفتی و از بین تمام لباسات که همه هم کت بودن یکیشون که سیاه بود و یه شلوارک ست داشت پوشیدی و با برداشتن گوشیت و ساکت رو برداشتی و بعد از پوشیدن کفشات به سمت به سمت پارکینگ و ماشینت حرکت کردی...حدود ۲۰ دقیقه بعد به فرودگاه رسیدی...بعد از برداشتن ساکت از سندوق عقب به سمت پذیرش رفتی...ساکت رو از روی اسکنر رد کردی و فرمی که بهت دادن رو پر کردی...بعد از تکمیل فرم خانم مسئول گفت که ساعت دیگه هواپیما حرکت میکنه...توهم تصمیم گرفتی بری و داخل کافه تریا ی فرودگاه یکم وقت بگذرونی...بعد از سفارش دادن یه آمریکانو کتابی که برای طول راه انتخاب کرده بودی از کولت بیرون آوردی و شروع به خوندن کردی...
...
با صدای بلند گو که داشت رسیدن هواپیمایی که بلیتش رو خریده بودی میگفت از کتابی که توش غرق شده بودی بیرون اومدی و با جمع کردن وسایلت از کافه تریا بیرون رفتی و به سمت هوا پیما حرکت کردی...
ا.ت:خببب الان باید صندلی ۷۰ رو پیدا کنم!...
با پیدا کردن صندلیت به سمتش رفتی و نشستی...یه چیزی که الان بهت حس خوبی میداد پنجره ای بود که کنارت بود و همه چیزه بیرون از هوا پیما بهت نشون میداد...تصمیم گرفتی تا رسیدنت یکم بخوابی...پس هدفونت رو برداشتی و با گذاشتن یه آهنگ آروم چشماتو بستی...
با صدایی که به گوشت خورد بیدار شدی...
«لطفا کمربندهای خود را ببندید!»
کمربندتو بستی و کم کم هواپیما به سمت فرودگاه رفت...بعد از بیرون رفتن از هواپیما و انجام دادن کارای لازم یه تاکسی گرفتی و آدرسی که مامانت فرستاده بود رو به راننده تاکسی گفتی...بعد از چند دقیقه تاکسی دم یه خونه گرون قیمت وایساد...اولش یکم تعجب کردی که این واقعا همون خونهایه که تو ۱۵ سال پیش ترکش کردی یا نه...بعد از حساب کردن کرایه به سمت خونه رفتی...وارد که شدی باغ هایی از تمام گل ها وجود داشت...یکم دیگه که رفتی جلو به چنتا راه پله رسیدی که هرکدومش یه یه اتاق وصل میشد!...همینطور داشتی به اطرافت نگاه میکردی یه خانمی از کنار باغ برگشت سمتت...از لباساش فهمیدی یکی از کارکن های خونهاس...اومد سمتت و تعظیم کوتاهی کرد...
« سلام!...شما خانم چوی ا.ت هستین؟»
ا.ت: بله!..شما؟
«من خانم جانگ میسون کارکن ارشد هستم!»
ا.ت: آها...
خانم جانگ: خانم گفتن وقتی رسیدین شمارو راهنمایی کنم!
ا.ت: بله ممنون میشم!
پشت سر خانم جانگ رفتی و وارد یه سالن خیلی بزرگ و مجلل شدی...خانمی که لباسای مجلسی پوشیده بود با متانت وارد شد و روی میز بزرگ نشست...
خانم جانگ: من با اجازه میرم...
خانم جانگ از سالن خارج شد و الان فقط تو و خانمی که نمیشناختی روی میز بزرگی نشسته بودین...هردوتون هر دو سر میز با فاصله زیادی نشسته بودین...برای اینکه بی ادبانه نباشه تو اول حرف زدی...
ا.ت: اممم...میشه مادرمو ببینم...
«داری میبینی»
بعد هضم حرفش متوجه شدی که اون مامانته...بلند شدی که بری بغلش که گفت..
مامان ا.ت: نکنه میخوای با این لباسای کهنه نزدیکم بشی؟
با صدای آلارم از خواب بیدار شدی.
امروز قرار بود بعد از ۱۵ سال از آمریکا بری و خانوادتو ببینی
بعد از تا کردن و مرتب کردن تختت از اتاق بیرون اومدی و رفتی دستو صورتتو بشوری که دلت خواست یه دوش آب گرمم بگیری...پس حولتو برداشتی و به سمت حموم رفتی
بعد از یه دوش ۲۰ دقیقهای از حموم بیرون زدی تا بری و صبحانه بخوری!
یه دونات به همراه یه قهوه داغ کاملا حالتو سر جاش میوورد.
بعد از خوردن صبحانت به سمت اتاقت رفتی و از بین تمام لباسات که همه هم کت بودن یکیشون که سیاه بود و یه شلوارک ست داشت پوشیدی و با برداشتن گوشیت و ساکت رو برداشتی و بعد از پوشیدن کفشات به سمت به سمت پارکینگ و ماشینت حرکت کردی...حدود ۲۰ دقیقه بعد به فرودگاه رسیدی...بعد از برداشتن ساکت از سندوق عقب به سمت پذیرش رفتی...ساکت رو از روی اسکنر رد کردی و فرمی که بهت دادن رو پر کردی...بعد از تکمیل فرم خانم مسئول گفت که ساعت دیگه هواپیما حرکت میکنه...توهم تصمیم گرفتی بری و داخل کافه تریا ی فرودگاه یکم وقت بگذرونی...بعد از سفارش دادن یه آمریکانو کتابی که برای طول راه انتخاب کرده بودی از کولت بیرون آوردی و شروع به خوندن کردی...
...
با صدای بلند گو که داشت رسیدن هواپیمایی که بلیتش رو خریده بودی میگفت از کتابی که توش غرق شده بودی بیرون اومدی و با جمع کردن وسایلت از کافه تریا بیرون رفتی و به سمت هوا پیما حرکت کردی...
ا.ت:خببب الان باید صندلی ۷۰ رو پیدا کنم!...
با پیدا کردن صندلیت به سمتش رفتی و نشستی...یه چیزی که الان بهت حس خوبی میداد پنجره ای بود که کنارت بود و همه چیزه بیرون از هوا پیما بهت نشون میداد...تصمیم گرفتی تا رسیدنت یکم بخوابی...پس هدفونت رو برداشتی و با گذاشتن یه آهنگ آروم چشماتو بستی...
با صدایی که به گوشت خورد بیدار شدی...
«لطفا کمربندهای خود را ببندید!»
کمربندتو بستی و کم کم هواپیما به سمت فرودگاه رفت...بعد از بیرون رفتن از هواپیما و انجام دادن کارای لازم یه تاکسی گرفتی و آدرسی که مامانت فرستاده بود رو به راننده تاکسی گفتی...بعد از چند دقیقه تاکسی دم یه خونه گرون قیمت وایساد...اولش یکم تعجب کردی که این واقعا همون خونهایه که تو ۱۵ سال پیش ترکش کردی یا نه...بعد از حساب کردن کرایه به سمت خونه رفتی...وارد که شدی باغ هایی از تمام گل ها وجود داشت...یکم دیگه که رفتی جلو به چنتا راه پله رسیدی که هرکدومش یه یه اتاق وصل میشد!...همینطور داشتی به اطرافت نگاه میکردی یه خانمی از کنار باغ برگشت سمتت...از لباساش فهمیدی یکی از کارکن های خونهاس...اومد سمتت و تعظیم کوتاهی کرد...
« سلام!...شما خانم چوی ا.ت هستین؟»
ا.ت: بله!..شما؟
«من خانم جانگ میسون کارکن ارشد هستم!»
ا.ت: آها...
خانم جانگ: خانم گفتن وقتی رسیدین شمارو راهنمایی کنم!
ا.ت: بله ممنون میشم!
پشت سر خانم جانگ رفتی و وارد یه سالن خیلی بزرگ و مجلل شدی...خانمی که لباسای مجلسی پوشیده بود با متانت وارد شد و روی میز بزرگ نشست...
خانم جانگ: من با اجازه میرم...
خانم جانگ از سالن خارج شد و الان فقط تو و خانمی که نمیشناختی روی میز بزرگی نشسته بودین...هردوتون هر دو سر میز با فاصله زیادی نشسته بودین...برای اینکه بی ادبانه نباشه تو اول حرف زدی...
ا.ت: اممم...میشه مادرمو ببینم...
«داری میبینی»
بعد هضم حرفش متوجه شدی که اون مامانته...بلند شدی که بری بغلش که گفت..
مامان ا.ت: نکنه میخوای با این لباسای کهنه نزدیکم بشی؟
۱۷.۰k
۲۹ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.