پارت ۱۴۳
تهیونگ با صدای بلند گفت:
– «نمیخوای یه چیزی بگی؟ این سکوتت آدمو دیوونه میکنه!»
ات از لبهی استخر بلند شد، نفسش سنگین بود. قدمهاشو آروم ولی محکم برداشت و رفت سمت همون ساکی که جونگکوک روی زمین انداخته بود. دستش لرزید وقتی زیپ رو گرفت و کشید پایین.
همون لحظه با یه دست بریده از مچ مواجه شد. ات یه لحظه عقب پرید و با صدای بلند داد زد:
– «این... این دست کیه؟!»
جونگکوک که داشت با حوله صورت خونیشو خشک میکرد، برگشت سمتشون. لبخند نصفهای زد، از اون لبخندای عجیب که مرز بین جدی و شوخی معلوم نبود. بعد با یه خندهی ترسناک گفت:
– «همونیه که فکر کرد میتونه دستشو بذاره روی تو.»
ات خشکش زده بود. چشمهاش گرد شده بود، حتی نمیدونست باید عصبی باشه، بترسه یا خوشحال بشه که کسی براش همچین کاری کرده.
تهیونگ سریع اومد جلو، کنار ساک نشست و با حرص زیپ رو بیشتر باز کرد. یه نگاه به داخل انداخت و عقب کشید:
– «لعنتی... جونگکوک! دیوونه شدی؟ این کارا چیه؟! دست آدم رو آوردی اینجا؟!»
جونگکوک دستاشو تو جیب فرو کرد، قدمزدن آرومی سمتشون برداشت و با همون لحن سرد و بیتفاوت گفت:
– «لازم بود بفهمه کسی حق نداره حتی فکر کنه به چیزی که مال منه دست بزنه.»
ات نفسشو با فشار بیرون داد، نگاهشو به جونگکوک دوخت و زیر لب گفت:
– «جونگکوک... تو... چرا اینقدر راحت میگی؟ این یه دست آدَمه!»
جونگکوک چند ثانیه به چشمهای ات خیره شد، لبخندش کمرنگ شد، صداشو نرمتر کرد:
– «برای تو راحت نیست... برای من هم نیست، ات. ولی مجبورم. من کسیو که بخواد بهت نزدیک بشه، زنده نمیذارم.»
تهیونگ با عصبانیت دستاشو تکون داد:
– «آخه این اسمش محافظت نیست، این وحشیگریه! فردا همهی شهر پر میشه از خبر دست بریده. میخوای همه بفهمن پشتش تویی؟!»
جونگکوک لبخند کجی زد، خم شد و ساک رو دوباره بست. بعد خیلی آروم گفت:
– «هیچکس جرات نداره اسم منو بیاره. حتی اگه بفهمن.»
ات دستشو جلوی دهنش گذاشت، قلبش تند میزد. یه طرف وجودش میخواست داد بزنه و همهچی رو زیر سوال ببره، طرف دیگه حس میکرد عجیبه... ولی این کارو جونگکوک فقط به خاطر اون کرده.
جونگکوک یه قدم دیگه نزدیک شد، دستشو روی شونهی ات گذاشت و خیلی آروم زمزمه کرد:
– «یادت بمونه اگه کسی جرئت بکنه بهت دست بزنه بعدش منو تو زندان میبینی.»
– «نمیخوای یه چیزی بگی؟ این سکوتت آدمو دیوونه میکنه!»
ات از لبهی استخر بلند شد، نفسش سنگین بود. قدمهاشو آروم ولی محکم برداشت و رفت سمت همون ساکی که جونگکوک روی زمین انداخته بود. دستش لرزید وقتی زیپ رو گرفت و کشید پایین.
همون لحظه با یه دست بریده از مچ مواجه شد. ات یه لحظه عقب پرید و با صدای بلند داد زد:
– «این... این دست کیه؟!»
جونگکوک که داشت با حوله صورت خونیشو خشک میکرد، برگشت سمتشون. لبخند نصفهای زد، از اون لبخندای عجیب که مرز بین جدی و شوخی معلوم نبود. بعد با یه خندهی ترسناک گفت:
– «همونیه که فکر کرد میتونه دستشو بذاره روی تو.»
ات خشکش زده بود. چشمهاش گرد شده بود، حتی نمیدونست باید عصبی باشه، بترسه یا خوشحال بشه که کسی براش همچین کاری کرده.
تهیونگ سریع اومد جلو، کنار ساک نشست و با حرص زیپ رو بیشتر باز کرد. یه نگاه به داخل انداخت و عقب کشید:
– «لعنتی... جونگکوک! دیوونه شدی؟ این کارا چیه؟! دست آدم رو آوردی اینجا؟!»
جونگکوک دستاشو تو جیب فرو کرد، قدمزدن آرومی سمتشون برداشت و با همون لحن سرد و بیتفاوت گفت:
– «لازم بود بفهمه کسی حق نداره حتی فکر کنه به چیزی که مال منه دست بزنه.»
ات نفسشو با فشار بیرون داد، نگاهشو به جونگکوک دوخت و زیر لب گفت:
– «جونگکوک... تو... چرا اینقدر راحت میگی؟ این یه دست آدَمه!»
جونگکوک چند ثانیه به چشمهای ات خیره شد، لبخندش کمرنگ شد، صداشو نرمتر کرد:
– «برای تو راحت نیست... برای من هم نیست، ات. ولی مجبورم. من کسیو که بخواد بهت نزدیک بشه، زنده نمیذارم.»
تهیونگ با عصبانیت دستاشو تکون داد:
– «آخه این اسمش محافظت نیست، این وحشیگریه! فردا همهی شهر پر میشه از خبر دست بریده. میخوای همه بفهمن پشتش تویی؟!»
جونگکوک لبخند کجی زد، خم شد و ساک رو دوباره بست. بعد خیلی آروم گفت:
– «هیچکس جرات نداره اسم منو بیاره. حتی اگه بفهمن.»
ات دستشو جلوی دهنش گذاشت، قلبش تند میزد. یه طرف وجودش میخواست داد بزنه و همهچی رو زیر سوال ببره، طرف دیگه حس میکرد عجیبه... ولی این کارو جونگکوک فقط به خاطر اون کرده.
جونگکوک یه قدم دیگه نزدیک شد، دستشو روی شونهی ات گذاشت و خیلی آروم زمزمه کرد:
– «یادت بمونه اگه کسی جرئت بکنه بهت دست بزنه بعدش منو تو زندان میبینی.»
- ۵.۱k
- ۰۱ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط