پارت ۲۸(آخر)
(روز بعدِ اهم اهم )
تا الان بیدار بودم و به صورتِ زیباش نگاه میکردم چطور یه آدم میتونه انقدر کیوت و خوشگل باشه به احتمال زیاد
وقتی بیدار بشه باید نازش و بکشم و حتما قهر میکنه
ساعت ۷ بود پس بلند شدم و لباسام و پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم .. به اجوما گفتم صبحونه رو آماده کنم
خودمم رفتم تا براش خوراکی بخرم
به مغازه ی که نزدیک خونه بود رفتم و بعد از خرید خوراکی برگشتم خونه
که دیدم روی میز نشسته و داره صبحونه میخوره
بهش سلام کردم که بهم چشم غرِ رفت
یا خدا قهر کردنش از الان شروع شد
پلاستیکِ خوراکی رو روی میز جلوش گذاشتم
+:این چیه
-:باز کن ببین
پلاستیک و برداشت و با باز کردنش چشماش برقی زد
+:برا منه (کیوت . ذوق زده)
-: اره عروسک برای توعه. ولی فقط وقتی میدم بهت که آشتی کنی
+: مگه من قهر بودم
-:نه قهر نبودی
بلند شد و اومد کنارم نشست ..
-:کوکی جونم
+:جونم عروسک
-:میخوای همیشه به قاتل سریالی بودم ادامه بدی
منظورش و میتونستم بفهمم .. لحن حرف شدن همه چیز و نشون میداد
-:نمیخوای قاتل باشم درسته ..
+: اره اینجوری هم خودت آسیب میبینی و هم من نمیتونم با یه قاتل سریالی باشم منظورم خانوادمه من راضی باشم اونا راضی نمیشن مخصوصا اگه بفهمن قاتل هستی
-: به نظرت اگه برم خودم و تسلیم کنم چقدر توی زندان میمونم
+:حدودا ۸ یا ۹ سال
-:تا اون موقع قول میدی همیشه بیای ملاقاتم و دوسم داشته باشی
+:قول میدم کوکی جونم
ویو ادمین
از اون موقع ۹ سال میگذره اون ۹ سال گذشت و الان جونگکوک ۳۶ سالش و ا.ت ۳۵ سالشِ روزی که بلاخره جونگکوک از زندان آزاد میشد و میتونست بعد از ۹ سال با کسی که عاشقش بود ازدواج کنه منتظر جونگکوک بود تا از در های زندان بیرون بیاد .. بلاخره بعد از کلی انتظار جونگکوک از زندان بیرون اومد و اون و در آغوش گرفت
-:دلم برات بیرون تنگ شده بود ولی برای با تو بودن بیشتر دلم تنگ شده بلاخره این ۹ سالم تموم شد
+:اره تموم شد ممنونم که بخاطر من این همه توی زندان بودی
-:برای تو باشه جونمم میدونم زندان رفتن که چیزی نیست
+:عهههه شما خیلی غلط میکنی بخاطر من جونت و بدی
-:حالا منو نکش بیا بریم که با پدرزنم کلی حرف دارم
+:پدرزن منظورت بابامه
-:اره هر چی نباشه میخوام بیام خواستگاریِ دخترش باید ببینم راضی میشه یا نه
+:نگران باشه راضی میشه انقدر خواستگارام و رد کردم تو بیای همین فردا منو میده بهت
-:واقعا پس بیا بریم تا همین فردا ازدواج کنیم
+: مطمئنی جونگکوک
-:تا حالا اینقدر مطمئن نبودم
بلاخره این دوتا تونستن به هم برسن وبا هم به خوبی زندگی کنن البته ناگفته نماند که جونگکوک بلاخره کارِ خودش و کرد و الان دو تا بچه که دوقلو هم هستن دارن
پایان
تا الان بیدار بودم و به صورتِ زیباش نگاه میکردم چطور یه آدم میتونه انقدر کیوت و خوشگل باشه به احتمال زیاد
وقتی بیدار بشه باید نازش و بکشم و حتما قهر میکنه
ساعت ۷ بود پس بلند شدم و لباسام و پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم .. به اجوما گفتم صبحونه رو آماده کنم
خودمم رفتم تا براش خوراکی بخرم
به مغازه ی که نزدیک خونه بود رفتم و بعد از خرید خوراکی برگشتم خونه
که دیدم روی میز نشسته و داره صبحونه میخوره
بهش سلام کردم که بهم چشم غرِ رفت
یا خدا قهر کردنش از الان شروع شد
پلاستیکِ خوراکی رو روی میز جلوش گذاشتم
+:این چیه
-:باز کن ببین
پلاستیک و برداشت و با باز کردنش چشماش برقی زد
+:برا منه (کیوت . ذوق زده)
-: اره عروسک برای توعه. ولی فقط وقتی میدم بهت که آشتی کنی
+: مگه من قهر بودم
-:نه قهر نبودی
بلند شد و اومد کنارم نشست ..
-:کوکی جونم
+:جونم عروسک
-:میخوای همیشه به قاتل سریالی بودم ادامه بدی
منظورش و میتونستم بفهمم .. لحن حرف شدن همه چیز و نشون میداد
-:نمیخوای قاتل باشم درسته ..
+: اره اینجوری هم خودت آسیب میبینی و هم من نمیتونم با یه قاتل سریالی باشم منظورم خانوادمه من راضی باشم اونا راضی نمیشن مخصوصا اگه بفهمن قاتل هستی
-: به نظرت اگه برم خودم و تسلیم کنم چقدر توی زندان میمونم
+:حدودا ۸ یا ۹ سال
-:تا اون موقع قول میدی همیشه بیای ملاقاتم و دوسم داشته باشی
+:قول میدم کوکی جونم
ویو ادمین
از اون موقع ۹ سال میگذره اون ۹ سال گذشت و الان جونگکوک ۳۶ سالش و ا.ت ۳۵ سالشِ روزی که بلاخره جونگکوک از زندان آزاد میشد و میتونست بعد از ۹ سال با کسی که عاشقش بود ازدواج کنه منتظر جونگکوک بود تا از در های زندان بیرون بیاد .. بلاخره بعد از کلی انتظار جونگکوک از زندان بیرون اومد و اون و در آغوش گرفت
-:دلم برات بیرون تنگ شده بود ولی برای با تو بودن بیشتر دلم تنگ شده بلاخره این ۹ سالم تموم شد
+:اره تموم شد ممنونم که بخاطر من این همه توی زندان بودی
-:برای تو باشه جونمم میدونم زندان رفتن که چیزی نیست
+:عهههه شما خیلی غلط میکنی بخاطر من جونت و بدی
-:حالا منو نکش بیا بریم که با پدرزنم کلی حرف دارم
+:پدرزن منظورت بابامه
-:اره هر چی نباشه میخوام بیام خواستگاریِ دخترش باید ببینم راضی میشه یا نه
+:نگران باشه راضی میشه انقدر خواستگارام و رد کردم تو بیای همین فردا منو میده بهت
-:واقعا پس بیا بریم تا همین فردا ازدواج کنیم
+: مطمئنی جونگکوک
-:تا حالا اینقدر مطمئن نبودم
بلاخره این دوتا تونستن به هم برسن وبا هم به خوبی زندگی کنن البته ناگفته نماند که جونگکوک بلاخره کارِ خودش و کرد و الان دو تا بچه که دوقلو هم هستن دارن
پایان
- ۲۴.۷k
- ۱۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط