دو پارتی تهیونگـــ1
همتون اخر داستان دیو و دلبر و میدونین...دیو تبدیل به پرنس قبلی میشه و با بلا ازدواج میکنه...ولی اینا فقط تو داستاناس...
بلا هیچوقت مثل دخترا رفتار نمیکرد...ن اینکه مثل بچه های امروزی تو دوران جاهلیت گیر کرده باشه، ن، فقط مجبور بود...مجبور بود کل روزشو همراه با درس خوندن کار کنه...اون موهای مشکی و بشدت بلندی داشت ولی همیشه موهاش بسته بود...هیچکس موهاشو ندیده بود...طبق داستان الکی ای ک برای شماها ساختن، پدر بلا گیر دیو سیاه افتاده بود...بلا برای نجاتش میره، ولی فقط تا اینجا این دو داستان باهم شباهت دارن...
بلا با عصبانیت سمت دروازه ی قصری میره ک سالهاست دست نخورده...از دروازه بالا میره و با نهایت سرعت داخل قصر میره...
"صاحب این قصر کجاست؟! همون دیو زشت...همونی ک همه ازش مینالن...همونی ک از ترس ادما توی خونه ی هزار سالش قایم شده..."
با بلند شدن صدای بلا توی قصر، وسایلا تکون خوردن...همشون از زیبایی و شجاعت بلا در عجب بودن، ولی انگار همشو از قبل میدونستن...قوری با نهایت خوشحالی داد زد..."ارباب قلعه؛ ارباب قلعه...پرنسس ب خونه برگشته..."
با پایان صحبت های قوری، همه وسایلا شروع ب خندیدن و هورا کشیدن کردن...بلا با خودش گفت:"پرنسس؟..."
صدای بلند پاهای بزرگ و گندبک دیو ب گوش همه رسید...حتی صدای نفس نفس زدن دیو هم ب گوش میرسید...اونقدر بزرگ بود ک حتی صدای زمزمه هاشم کاملا قابل شنیدن بود..."بلای من برگشته؟!..."
بلا ک تا الان در عجب حرفهای بقیه بود، فقط یک چیز ب ذهنش میرسید، بی صبرانه شروع ب حرف زدن کرد...
"من نمیدونم پرنسس کیه و چرا برگشته، من فقط اومدم دنبال پدرم، و قطعا با پدرم از این قلعه ی نفرین شده بیرون میرم"
دیو با دو سه قدم کوچک ب بلا رسید...قبل از اینکه بلا فرصتی برای واکنش نشون دادن داشته باشه توسط دستای زمخت دیو، محاصره شد...دیو زمزمه های بلندی سر داد"بِلای من، چرا تنهام گذاشتی؟! میدونی بدون تو چجوری زندگی خسته کنندم گذشت؟ میدونی چقدر حسرت روزهایی و خوردم ک میتونستم خیلی راحت ببوسمت و بغلت کنم؟!..."
بلا بشدت متعجب شد...درمورد چی حرف میزد؟...
بلا هیچوقت مثل دخترا رفتار نمیکرد...ن اینکه مثل بچه های امروزی تو دوران جاهلیت گیر کرده باشه، ن، فقط مجبور بود...مجبور بود کل روزشو همراه با درس خوندن کار کنه...اون موهای مشکی و بشدت بلندی داشت ولی همیشه موهاش بسته بود...هیچکس موهاشو ندیده بود...طبق داستان الکی ای ک برای شماها ساختن، پدر بلا گیر دیو سیاه افتاده بود...بلا برای نجاتش میره، ولی فقط تا اینجا این دو داستان باهم شباهت دارن...
بلا با عصبانیت سمت دروازه ی قصری میره ک سالهاست دست نخورده...از دروازه بالا میره و با نهایت سرعت داخل قصر میره...
"صاحب این قصر کجاست؟! همون دیو زشت...همونی ک همه ازش مینالن...همونی ک از ترس ادما توی خونه ی هزار سالش قایم شده..."
با بلند شدن صدای بلا توی قصر، وسایلا تکون خوردن...همشون از زیبایی و شجاعت بلا در عجب بودن، ولی انگار همشو از قبل میدونستن...قوری با نهایت خوشحالی داد زد..."ارباب قلعه؛ ارباب قلعه...پرنسس ب خونه برگشته..."
با پایان صحبت های قوری، همه وسایلا شروع ب خندیدن و هورا کشیدن کردن...بلا با خودش گفت:"پرنسس؟..."
صدای بلند پاهای بزرگ و گندبک دیو ب گوش همه رسید...حتی صدای نفس نفس زدن دیو هم ب گوش میرسید...اونقدر بزرگ بود ک حتی صدای زمزمه هاشم کاملا قابل شنیدن بود..."بلای من برگشته؟!..."
بلا ک تا الان در عجب حرفهای بقیه بود، فقط یک چیز ب ذهنش میرسید، بی صبرانه شروع ب حرف زدن کرد...
"من نمیدونم پرنسس کیه و چرا برگشته، من فقط اومدم دنبال پدرم، و قطعا با پدرم از این قلعه ی نفرین شده بیرون میرم"
دیو با دو سه قدم کوچک ب بلا رسید...قبل از اینکه بلا فرصتی برای واکنش نشون دادن داشته باشه توسط دستای زمخت دیو، محاصره شد...دیو زمزمه های بلندی سر داد"بِلای من، چرا تنهام گذاشتی؟! میدونی بدون تو چجوری زندگی خسته کنندم گذشت؟ میدونی چقدر حسرت روزهایی و خوردم ک میتونستم خیلی راحت ببوسمت و بغلت کنم؟!..."
بلا بشدت متعجب شد...درمورد چی حرف میزد؟...
۲۱.۹k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.