کنجکاوی"p²⁶"
خیلی زود روزها میگذشت. با احساسی ناگفته اما نمایان. احساسی که آشکار بود اما کسی جرعت به بیان کردنش نداشت.
'¹²شب'
پیشبندش را باز کرد و در گوشهای گذاشت. داشت به سمت طبقه بالا حرکت میکرد که صدای باز شدن در به گوشش خورد.
تعظیم کردو گفت:
"سلام":Eliza
جئون هیچچیزی نگفت و فقط نگاهش کرد. از روی نگاهش، حالت چهرهاش و بوی تند الکل میشد فهمید کجا بود و الان چه وضعیتی داشت.
"شام خوردید؟":Eliza
فقط سرش را تکان داد و هیچ چیزی نگفت. از پلهها بالا رفت که الیزا هم پشت سرش راه افتاد. وقتی به اتاقشان رسیدند، الیزا خواست شب خوشی را برای حئون آرزو کند که دستش توسط او کشیده شد.
جئون الیزا را همراه با خودش وارد اتاقش کرد.
الیزا را به دیوار چسباند، لبهای او را مکید و گفت:
"ماه من... تو.. واقعا.. بینظیری!":kook
دوبارع لبهایش را روی لبهای الیزا گذاشت، مک عمیقی زد و لباس های خودش و الیزا را در آورد. عجیب بود که هیج مقاومتی از طرف الیزا وجود نداشت؟
'⁷صبح'
از خواب بیدار شد. تابش نوری وجود نداشت.. فقط هوا روشن بود. گلوله های برف از پشت پنجره قابل مشاهده بودند اما بیشتر از آن... تصویر جئون که مانند قبل درحال سیگار کشیدن بود مشخص بود البته با تفاوت اینکه لباس به تن داشت.
بلند شد و لباسش را پوشید که جئون برگشت و نگاهش به الیزا افتاد. از بالکن بیرون آمد و نزدیک الیزا شد.
"صبحت بخیر":kook
الیزا به اشکهایش اجازه ریختن داد. دستهایش را روی صورتش گذاشت و اشک ریخت. جئون نگران به الیزا نگاه کرد و او را در آغوش گرفت.
"الیزا؟ خوبی؟":kook
الیزا از آغوش جئون بیرون آمد. با نگاهی پر از خشم به او نگاه کرد و گفت:
"چرا اینکارو میکنی؟؟":Eliza
"چی؟":kook
"چرا هربار ازم سواستفاده میکنی؟؟ میدونی چقدر دردناکه؟؟":Eliza
"نمیفهمم... تو مقاومتی نکردی. منم دست نکشیدم!":kook
*کامنت*
____
یه اعتراف کوچیک؟....
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.