کنجکاویp
کنجکاوی"p²⁸"
دستمال را کنار گذاشت.
"ممنونم":kook
"بابته؟":Eliza
"بابت همهچیز. بابت اینکه حواست بهم بود، با اینکه اذیتت کردم همیشه سعی کردی خودتو کنترل کنی و بابت اینکه... هستی!":kook
"بابت اینکه.. هستم؟:Eliza
"هوم.. بابت اینکه هستی وگرنه.. من چطوری میفهمیدم یه نفر رو میشه انقدر دوست داشت؟":kook
"... صبر کن این...":Eliza
انگشت اشارهاش را روی لبهان دختر گذاشت و گفت:
"آره.. این یه جور اعتراف بود":kook
با چشمهایی گشاد شده به پسر روبهرویش خیره شد. انگشتش را از روی لبهای دخترک برداشت و گفت:
"تو.. دوستم داری؟":kook
سوالی که مدتها ذهن خودش را درکیر کرده بود.. دوستش داشت؟ نگاهش را از جئون دزدید و سرش را پایین اداخت.
"من....":Eliza
"منطقیه دوستم نداشته باشه یا حتی... ازم متنفر باشی...":kook
سرش را بالا گرفت ولی همچنان از ارتباط چشمی دوری میکرد. نگاهش را به زمین دوخت و یک لبخند ملیح بر لبهانش نشست.
من.. ازت متنفر نیستم... من...":Eliza
بلاخره به چشمان جئون نگاه کرد و گفت:
"دوستت دارم":Eliza
جئون با شنیدن این جمله چشمانش برق زد. الیزل را بلند کرد و اورا روی پاهایش نشاند.
"دوباره بگو.":kook
"چی؟":Eliza
"دوباره بگو چی گفتی":kook
چشم غرهای به او رفت و با ناز سرش را برگرداند.
"نمیگم!":Eliza
"بگو. ازت خواهش میکنم. بزار یه بار دیگه این کلمه رو از زبونت بشنوم":kook
نگاهی به چشمان پر از ذوق و التماس او کرد. سرش را برگرداند، دستانش را دور گردن او حلقه کرد و به چشمانش نگاه کرد.
"دوستت دارم":Eliza
چشمانش از خوشحالی برق زدند. گردن الیزا را گرفت و لبهانش را روی لبهای الیزا قرار داد. بعد از چند دقیقه، درحالی که به نفس زدن افتاده بودند از هم جدا شدند و به چشمان هم نگاه کردند.
"چندبار سعی کردی فرار کنی؟":kook
"بیشتر از اون چیزی که فکر کنی":Eliza
"الانم میخوای فرار کنی؟":kook
الیزا با حالت فکر کردن دستهایش را زیر چانهاش گذاشت و بعد از چتد ثانیه گفت:
"اومممم اگه اذیتم کنی.. چرا که نه؟":Eliza
"مگه قبلا که خواستی فرار کنی موفق شدی؟":kook
"نه خب... ولی این دفعه موفق میشم!":Eliza
"چطوری اون وقت؟":kook
"تو غذات زهر میریزم!":Eliza
"اوه!.. پس باید حواسم باشه اذیتت نکنم!":kook
"به نفعته!!..":Eliza
هردو زدند زیر خنده و بوسه دیگری را آغاز کردند...
____
تموم نشده
عیدتونم پیشاپیش مبارک گلای سرخم.
سال خوبی رو براتون آرزو میکنم🌟
سال خوبی داشته باشید
دستمال را کنار گذاشت.
"ممنونم":kook
"بابته؟":Eliza
"بابت همهچیز. بابت اینکه حواست بهم بود، با اینکه اذیتت کردم همیشه سعی کردی خودتو کنترل کنی و بابت اینکه... هستی!":kook
"بابت اینکه.. هستم؟:Eliza
"هوم.. بابت اینکه هستی وگرنه.. من چطوری میفهمیدم یه نفر رو میشه انقدر دوست داشت؟":kook
"... صبر کن این...":Eliza
انگشت اشارهاش را روی لبهان دختر گذاشت و گفت:
"آره.. این یه جور اعتراف بود":kook
با چشمهایی گشاد شده به پسر روبهرویش خیره شد. انگشتش را از روی لبهای دخترک برداشت و گفت:
"تو.. دوستم داری؟":kook
سوالی که مدتها ذهن خودش را درکیر کرده بود.. دوستش داشت؟ نگاهش را از جئون دزدید و سرش را پایین اداخت.
"من....":Eliza
"منطقیه دوستم نداشته باشه یا حتی... ازم متنفر باشی...":kook
سرش را بالا گرفت ولی همچنان از ارتباط چشمی دوری میکرد. نگاهش را به زمین دوخت و یک لبخند ملیح بر لبهانش نشست.
من.. ازت متنفر نیستم... من...":Eliza
بلاخره به چشمان جئون نگاه کرد و گفت:
"دوستت دارم":Eliza
جئون با شنیدن این جمله چشمانش برق زد. الیزل را بلند کرد و اورا روی پاهایش نشاند.
"دوباره بگو.":kook
"چی؟":Eliza
"دوباره بگو چی گفتی":kook
چشم غرهای به او رفت و با ناز سرش را برگرداند.
"نمیگم!":Eliza
"بگو. ازت خواهش میکنم. بزار یه بار دیگه این کلمه رو از زبونت بشنوم":kook
نگاهی به چشمان پر از ذوق و التماس او کرد. سرش را برگرداند، دستانش را دور گردن او حلقه کرد و به چشمانش نگاه کرد.
"دوستت دارم":Eliza
چشمانش از خوشحالی برق زدند. گردن الیزا را گرفت و لبهانش را روی لبهای الیزا قرار داد. بعد از چند دقیقه، درحالی که به نفس زدن افتاده بودند از هم جدا شدند و به چشمان هم نگاه کردند.
"چندبار سعی کردی فرار کنی؟":kook
"بیشتر از اون چیزی که فکر کنی":Eliza
"الانم میخوای فرار کنی؟":kook
الیزا با حالت فکر کردن دستهایش را زیر چانهاش گذاشت و بعد از چتد ثانیه گفت:
"اومممم اگه اذیتم کنی.. چرا که نه؟":Eliza
"مگه قبلا که خواستی فرار کنی موفق شدی؟":kook
"نه خب... ولی این دفعه موفق میشم!":Eliza
"چطوری اون وقت؟":kook
"تو غذات زهر میریزم!":Eliza
"اوه!.. پس باید حواسم باشه اذیتت نکنم!":kook
"به نفعته!!..":Eliza
هردو زدند زیر خنده و بوسه دیگری را آغاز کردند...
____
تموم نشده
عیدتونم پیشاپیش مبارک گلای سرخم.
سال خوبی رو براتون آرزو میکنم🌟
سال خوبی داشته باشید
- ۱۶.۰k
- ۲۷ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط