آسمانم آبیست گر چه انگار کمی پر رنگ است
آسمانم آبیست گر چه انگار کمی پر رنگ است
چه کنم راهروی کوچه ی قلبم تنگ است
می نشینم همه شب بر لب دیوار حیاط به خدامی نگرم
به خودش می گویم تک وتنها به خودش
دم گوشش که نفهمد کس دیگر هر گز
می وزد باد کمی
بوی برگهای باران خورده
بوی آلاله ی سرما خورده
به خدا میگویم ای تو که تنهایی :
چه کسی بهر تو نان می آرد؟
چه کسی پیرهنت می دوزد و چه کس گریه واشک تو راپاک کند لحظه دلتنگی تو
خانه تان نانی هست ؟
خانه ما خالیست
مادرم گفته به کس نکنم وا گویه
که پدر بیمار است هفته ای هست پدر بی کار است
از خودش بیزار است که چرا عید نداریم لباس
که به مانند تمام مردان خانه ازعطر غذا لبلب نیست
نان خالی و کمی ماست چرا لقمه هر شب نیست
خواهرم میگوید : مادرم چند شب است تب دارد
درد دارد همه اندامش وشب سرفه رانیز مرتب دارد
وای امشب چه کنم؟ مشق احمد باقیست
وقت خوابست ولی بیدارم چاره ای جز این نیست
باهیاهوی معلم چه کنم گر نباشدانشا
گر نباشد تکلیف
بارها گفته به من بااین حال نده زحمت به خودت ونفرما تشریف
او نمیداند که مشق هرروزه احمد وحساب مسعود
یا که نقاشی انروز ولی از من بود
چه کنم ....از ولی نان نسیه میگیریم
نکنم.. از نسیه هیچ خبر نیست دگر
گر که مسعود رخ از من تابد ندهد روی به من هیچ پسر
بار الاها شود آیاروزی که من از مردم ده سر باشم
صاحب خانه و باغی و زمینی آباد صاحب فر باشم
مادرم رخت نشورد دیگر
پدرم عاجزوبیکار نباشد هرگز
سرفه اش قطع شود .سینه اش صاف شود .
نکند هیچ کجایش گز گز
گرزمینی با شد همه را بهر فقیر و فقرا می کارم
پول محصولم را جیب مظلوم وضعیف و ضعفا میذارم
مادرم میگوید آن کسی خواهد برد
که در این وا نفسا ذره ای جوهر انسان دارد
دست او خالی اگر هست بدان عیبی نیست
آدم آن است که گاهی کمی ایمان دارد
وای دیرم شده باید بروم تابه مکتب راه است
چه بگویم به معلم چه جوابم بدهد
بی شک ان نیز خدا اگاه است
چه کنم راهروی کوچه ی قلبم تنگ است
می نشینم همه شب بر لب دیوار حیاط به خدامی نگرم
به خودش می گویم تک وتنها به خودش
دم گوشش که نفهمد کس دیگر هر گز
می وزد باد کمی
بوی برگهای باران خورده
بوی آلاله ی سرما خورده
به خدا میگویم ای تو که تنهایی :
چه کسی بهر تو نان می آرد؟
چه کسی پیرهنت می دوزد و چه کس گریه واشک تو راپاک کند لحظه دلتنگی تو
خانه تان نانی هست ؟
خانه ما خالیست
مادرم گفته به کس نکنم وا گویه
که پدر بیمار است هفته ای هست پدر بی کار است
از خودش بیزار است که چرا عید نداریم لباس
که به مانند تمام مردان خانه ازعطر غذا لبلب نیست
نان خالی و کمی ماست چرا لقمه هر شب نیست
خواهرم میگوید : مادرم چند شب است تب دارد
درد دارد همه اندامش وشب سرفه رانیز مرتب دارد
وای امشب چه کنم؟ مشق احمد باقیست
وقت خوابست ولی بیدارم چاره ای جز این نیست
باهیاهوی معلم چه کنم گر نباشدانشا
گر نباشد تکلیف
بارها گفته به من بااین حال نده زحمت به خودت ونفرما تشریف
او نمیداند که مشق هرروزه احمد وحساب مسعود
یا که نقاشی انروز ولی از من بود
چه کنم ....از ولی نان نسیه میگیریم
نکنم.. از نسیه هیچ خبر نیست دگر
گر که مسعود رخ از من تابد ندهد روی به من هیچ پسر
بار الاها شود آیاروزی که من از مردم ده سر باشم
صاحب خانه و باغی و زمینی آباد صاحب فر باشم
مادرم رخت نشورد دیگر
پدرم عاجزوبیکار نباشد هرگز
سرفه اش قطع شود .سینه اش صاف شود .
نکند هیچ کجایش گز گز
گرزمینی با شد همه را بهر فقیر و فقرا می کارم
پول محصولم را جیب مظلوم وضعیف و ضعفا میذارم
مادرم میگوید آن کسی خواهد برد
که در این وا نفسا ذره ای جوهر انسان دارد
دست او خالی اگر هست بدان عیبی نیست
آدم آن است که گاهی کمی ایمان دارد
وای دیرم شده باید بروم تابه مکتب راه است
چه بگویم به معلم چه جوابم بدهد
بی شک ان نیز خدا اگاه است
- ۳.۱k
- ۲۹ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط