عروسک خانوم من
p43
امیلیا: ا.ت؟!
ا.ت: امیلیا؟!اینجا چیکار میکنی
امیلیا بلند شد و دست ا.ت رو کشید
امیلیا: بدوووو دو نفر افتادن دنبالمون
ا.ت: واتتت؟خب بریم پشت اون سبزهها(اسلحه رو نشون داد)
امیلیا تایید کرد و رفتن پشت بوته ها و ساکت نشستن ات خشاب اسلحه رو پر کرد و آماده تیرش کرد ....تکون دادن اسلحه سکوت رو میشکوند
ته: میشنوی؟از اونجا میاد
کوک: اوکیه(اسلحه رو نشون داد)
ا.ت: املیا اینجا بمون من میرم یکم اونور تر باشه؟
املیا: باشه
تهیونگ و کوک اسلحه رو سمت بوته گرفتن و نزدیک شون
تهیونگ: بیا بیرون اگه نمیخوای تیز بزنیم
املیا نمیدونست چیکار کنه...فقط اروم از جاش بلند شد و دستاشو نشون داد که خالین
ته: املیا؟
امیلیا: تهیونگ؟اون کیه
کوک: منم کوک
یهو کوک پرت شد زمین و یکی اسلحه رو از تو دستش کشید و گذاشت رو سرش
ات: تو کی هستی؟
کوک: ا...ا.ت منم ک..کوک
ا.ت: کوک؟!!!!!
سریع بلند شد و اسلحه رو روی مغر ته گرفت
ا.ت: تو کی هستی؟
تهیونگ: ا.ت؟
امیلیا: ولش کن اون تهه
ا.ت با تعجب ولش کرد و به هم نگاه کردن با اینکه شب بود بازم مشید یکم تشخیص داد صورتو
کوک: ا.ت تو خواب بودی که
ات: اره صدا جیغ شنیدم امدم پایین...املیا تو اینجا چیکار میکی؟
املیا: تهیونگ اوردم که لباسامو بردارم(دوباره اخمای ته رفت تو هم)ته تو کجا رفتی یهویی
ته: اعصابم خورد بود امدم حیاط...(عصبی)
ا.ت: بریم تو خونه
همه به سمت خونه رفتن اما ا.ت تکون نمیخورد اون پودر خیلی اثر کرده بود و بعد از استرس یهویی و این جمب و جوش سرش بد گیج میرفت...خواست بیخیال شه یه قدم برداشت خواست بخوره زمین اما خودشو گرفت ولی سرش بدتر تیر کشید و اسلحههای دستش همزمان با خودش افتادن زمین
کوک: ا.ت؟!
ا.ت: .....
کوک: ا.ت کجاس؟
کوک دقیق نگاه کرد و دید جسمی زیر نور ماه میدرخشه ترسید و با عجله دوید سمت جسم و با دیدن ا.ت که نفسش تیکه تیکه بود نگران شد
کوک: ا.ت خوبی؟
ا.ت: کوک...سرم
کوک: چیشده؟
دیگه مهلتی برای جواب نداد و ا.تو براید بغل کرد و برد تو اتاق نمیدونست اینقدر اثر داره اون پودره
تهیونگ: ا.ت چیکارت شده
کوک: عام هیچی پاش پیچ خورده
املیا: اوکی پس ما میریم خونه
کوک: اوکی بای
قبل از جواب رفت تو خونه و تهیونگ سوار ماشین شد و املیا هم نشست کنارش
تهیونگ: کجا میخوای بری؟
املیا: خونه خودم...
تهیونگ جوابی نداد و با همون اخما حرکت کرد به سمت خونه املیا
رویداد: رسیدن اونجا و تهیونگ خواست بره که با تعارف املیا امد تو خونه و نشست رو مبلا اما هنوز هم عصبی بود رگ غیرتش زده بود بیرون
ته: املیا بشین ازت یه سوال دارم...چرا لباسات تو اتاق کوک بود
املیا: هوف خب دیشب بود پریشب بود یادم نیست...
۲۷ 💗ولی حقیقت تهیونگ امیلیا رو....
امیلیا: ا.ت؟!
ا.ت: امیلیا؟!اینجا چیکار میکنی
امیلیا بلند شد و دست ا.ت رو کشید
امیلیا: بدوووو دو نفر افتادن دنبالمون
ا.ت: واتتت؟خب بریم پشت اون سبزهها(اسلحه رو نشون داد)
امیلیا تایید کرد و رفتن پشت بوته ها و ساکت نشستن ات خشاب اسلحه رو پر کرد و آماده تیرش کرد ....تکون دادن اسلحه سکوت رو میشکوند
ته: میشنوی؟از اونجا میاد
کوک: اوکیه(اسلحه رو نشون داد)
ا.ت: املیا اینجا بمون من میرم یکم اونور تر باشه؟
املیا: باشه
تهیونگ و کوک اسلحه رو سمت بوته گرفتن و نزدیک شون
تهیونگ: بیا بیرون اگه نمیخوای تیز بزنیم
املیا نمیدونست چیکار کنه...فقط اروم از جاش بلند شد و دستاشو نشون داد که خالین
ته: املیا؟
امیلیا: تهیونگ؟اون کیه
کوک: منم کوک
یهو کوک پرت شد زمین و یکی اسلحه رو از تو دستش کشید و گذاشت رو سرش
ات: تو کی هستی؟
کوک: ا...ا.ت منم ک..کوک
ا.ت: کوک؟!!!!!
سریع بلند شد و اسلحه رو روی مغر ته گرفت
ا.ت: تو کی هستی؟
تهیونگ: ا.ت؟
امیلیا: ولش کن اون تهه
ا.ت با تعجب ولش کرد و به هم نگاه کردن با اینکه شب بود بازم مشید یکم تشخیص داد صورتو
کوک: ا.ت تو خواب بودی که
ات: اره صدا جیغ شنیدم امدم پایین...املیا تو اینجا چیکار میکی؟
املیا: تهیونگ اوردم که لباسامو بردارم(دوباره اخمای ته رفت تو هم)ته تو کجا رفتی یهویی
ته: اعصابم خورد بود امدم حیاط...(عصبی)
ا.ت: بریم تو خونه
همه به سمت خونه رفتن اما ا.ت تکون نمیخورد اون پودر خیلی اثر کرده بود و بعد از استرس یهویی و این جمب و جوش سرش بد گیج میرفت...خواست بیخیال شه یه قدم برداشت خواست بخوره زمین اما خودشو گرفت ولی سرش بدتر تیر کشید و اسلحههای دستش همزمان با خودش افتادن زمین
کوک: ا.ت؟!
ا.ت: .....
کوک: ا.ت کجاس؟
کوک دقیق نگاه کرد و دید جسمی زیر نور ماه میدرخشه ترسید و با عجله دوید سمت جسم و با دیدن ا.ت که نفسش تیکه تیکه بود نگران شد
کوک: ا.ت خوبی؟
ا.ت: کوک...سرم
کوک: چیشده؟
دیگه مهلتی برای جواب نداد و ا.تو براید بغل کرد و برد تو اتاق نمیدونست اینقدر اثر داره اون پودره
تهیونگ: ا.ت چیکارت شده
کوک: عام هیچی پاش پیچ خورده
املیا: اوکی پس ما میریم خونه
کوک: اوکی بای
قبل از جواب رفت تو خونه و تهیونگ سوار ماشین شد و املیا هم نشست کنارش
تهیونگ: کجا میخوای بری؟
املیا: خونه خودم...
تهیونگ جوابی نداد و با همون اخما حرکت کرد به سمت خونه املیا
رویداد: رسیدن اونجا و تهیونگ خواست بره که با تعارف املیا امد تو خونه و نشست رو مبلا اما هنوز هم عصبی بود رگ غیرتش زده بود بیرون
ته: املیا بشین ازت یه سوال دارم...چرا لباسات تو اتاق کوک بود
املیا: هوف خب دیشب بود پریشب بود یادم نیست...
۲۷ 💗ولی حقیقت تهیونگ امیلیا رو....
۶.۷k
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.