عروسک خانم من
p44
املیا: هوف خب دیشب بود پریشب بود یادم نی شما تا دیر وقت سرکار بودید من و ا.ت فیلم دیدیم همونجا حابمون برد دیگه ضاهرا ا.ت به کوک گفته که منو ببره تو اتاقم
تهیونگ: اینو میدونم منظورم اینه چرا بجای اتاق خودت بردن تو اتاق خودش؟
املیا: نمیدونم
تهیونگ: ....شما رابطه داشتید تا حالا؟(مکث)
امیلیا: چییی؟نههه؟شاید منو بوسیده باشه اما رابطه نه
تهیونگ: ا..آها...خب بیا بشین کنارم
املیا با تعجب کنار ته نشست اما یهو ته گذاشتش رو پاش و به سمت خودش چرخوندش
امیلیا: هی هی چیکار میکنی؟
تهیونگ: وقتی یه پسر تو خونه تنها میگه کنارم بشین(نزدیک گوشش شد)باید فرار کنی
امیلیا: چ..چی؟ته...و..ولم کن
تهیونگ: چرا ولت کنم؟
امیلیا: چون من..قانونا مال کوکم
شنیدن این حرف مساوی با <<شکستن قلب ته بود>> املیا رو ول کرد و بلند شد که بره
امیلیا: هی کجا میری بمون
ته: خونه، اینم شوخی بود به هر حال میخواستم برم
امیلیا ویو
ته به سمت در رفت...این آخرین شانسم بود که اعتراف کنم...یهو رفتم جلوش واو تا حالا به نسبت قدیمون دقت نکرده بودم...سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم
امیلیا: عام میشه نری؟
تهیونگ: من خونه زن بقیه نمیمونم
امیلیا: اذیتم نکن
تهیونگ هوفی کشید و نشست رو مبل کنار در و به امیلیا نگاه کرد
ته: چیه بگو
املیا: تو دوستم داری؟
تهیونگ: هان؟
املیا: خب...میدونم الان خورده تو ذوقت ولی من ...ته...من..
تهیونگ: عاشقمی؟
امیلیا: ا...اره(با شک_اروم)
ته: کی میگفت قانونا شوهر داره؟
امیلیا: درسته...ولی...میخوام بشکونم اون قرار داد رو به هر حال کوک عاشق ا.ته من عاشق تو...اما تو...
تهیونگ بلند شدو رو به امیلیا ایستاد
ته: منم عاشق تو(با اکراه)...میخوای قانون رو بشکنی بشکن زورت نمیکنم چون به من ربطی نداره
امیلیا حرصش گرفته بود جیغ کشید و با اخم بهش نگاه کرد
امیلیا: باشه باشه تو خوبی سرورم شما رو بخیر ما رو به سلامت الان من باید شاکی باشم...(کیوت)
تهیونگ که حس میکرد حرص این دختر خیلی کیوته دیگه طاقت حجم کیوتی رو نداشت و محکم لباشو چسبوند به لبای امیلیا و شروع کرد گاز زدنش و کم کم از مبل شروع شد تا به تخت
.....همون زمان خونه کوک.....
کوک ویو
به ا.ت توی دستم نگاه کردم....اینقدر که عاشقتم ازت متنفرم...ا.ت رو روی تختش گذاشتم و یه لیوان آب به زور بهش دادم که یکم جون گرفت
کوک: خوبی؟(نگران)
ا.ت: اوهم
کوک: میخوای امشب کنارت بخوابم؟(همنجور عشقی🙄)
ات: هوم؟...چرا؟
کوک یکم دستپاچه شد نگاهشو از ا.ت گرفتو و تیکه تیکه گفت...
کوک: خب شاید...مثلا حالت بد شه...من اینجا باشم
ا.ت: ن..میخواد
ا.ت ویو
چرا پسر جلوم بهم نگاه نمیکرد؟چرا تو نورماه و تاریکی اینقدر جذابه؟دستش که هنوز زیر کمرم بودو حس میکردم...روم خم شد
کوک: چرا دختر؟
ا.ت: خب الان خوبم
کوک: نمیخوای پیشت بمونم(چشمک)
ا.ت...
املیا: هوف خب دیشب بود پریشب بود یادم نی شما تا دیر وقت سرکار بودید من و ا.ت فیلم دیدیم همونجا حابمون برد دیگه ضاهرا ا.ت به کوک گفته که منو ببره تو اتاقم
تهیونگ: اینو میدونم منظورم اینه چرا بجای اتاق خودت بردن تو اتاق خودش؟
املیا: نمیدونم
تهیونگ: ....شما رابطه داشتید تا حالا؟(مکث)
امیلیا: چییی؟نههه؟شاید منو بوسیده باشه اما رابطه نه
تهیونگ: ا..آها...خب بیا بشین کنارم
املیا با تعجب کنار ته نشست اما یهو ته گذاشتش رو پاش و به سمت خودش چرخوندش
امیلیا: هی هی چیکار میکنی؟
تهیونگ: وقتی یه پسر تو خونه تنها میگه کنارم بشین(نزدیک گوشش شد)باید فرار کنی
امیلیا: چ..چی؟ته...و..ولم کن
تهیونگ: چرا ولت کنم؟
امیلیا: چون من..قانونا مال کوکم
شنیدن این حرف مساوی با <<شکستن قلب ته بود>> املیا رو ول کرد و بلند شد که بره
امیلیا: هی کجا میری بمون
ته: خونه، اینم شوخی بود به هر حال میخواستم برم
امیلیا ویو
ته به سمت در رفت...این آخرین شانسم بود که اعتراف کنم...یهو رفتم جلوش واو تا حالا به نسبت قدیمون دقت نکرده بودم...سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم
امیلیا: عام میشه نری؟
تهیونگ: من خونه زن بقیه نمیمونم
امیلیا: اذیتم نکن
تهیونگ هوفی کشید و نشست رو مبل کنار در و به امیلیا نگاه کرد
ته: چیه بگو
املیا: تو دوستم داری؟
تهیونگ: هان؟
املیا: خب...میدونم الان خورده تو ذوقت ولی من ...ته...من..
تهیونگ: عاشقمی؟
امیلیا: ا...اره(با شک_اروم)
ته: کی میگفت قانونا شوهر داره؟
امیلیا: درسته...ولی...میخوام بشکونم اون قرار داد رو به هر حال کوک عاشق ا.ته من عاشق تو...اما تو...
تهیونگ بلند شدو رو به امیلیا ایستاد
ته: منم عاشق تو(با اکراه)...میخوای قانون رو بشکنی بشکن زورت نمیکنم چون به من ربطی نداره
امیلیا حرصش گرفته بود جیغ کشید و با اخم بهش نگاه کرد
امیلیا: باشه باشه تو خوبی سرورم شما رو بخیر ما رو به سلامت الان من باید شاکی باشم...(کیوت)
تهیونگ که حس میکرد حرص این دختر خیلی کیوته دیگه طاقت حجم کیوتی رو نداشت و محکم لباشو چسبوند به لبای امیلیا و شروع کرد گاز زدنش و کم کم از مبل شروع شد تا به تخت
.....همون زمان خونه کوک.....
کوک ویو
به ا.ت توی دستم نگاه کردم....اینقدر که عاشقتم ازت متنفرم...ا.ت رو روی تختش گذاشتم و یه لیوان آب به زور بهش دادم که یکم جون گرفت
کوک: خوبی؟(نگران)
ا.ت: اوهم
کوک: میخوای امشب کنارت بخوابم؟(همنجور عشقی🙄)
ات: هوم؟...چرا؟
کوک یکم دستپاچه شد نگاهشو از ا.ت گرفتو و تیکه تیکه گفت...
کوک: خب شاید...مثلا حالت بد شه...من اینجا باشم
ا.ت: ن..میخواد
ا.ت ویو
چرا پسر جلوم بهم نگاه نمیکرد؟چرا تو نورماه و تاریکی اینقدر جذابه؟دستش که هنوز زیر کمرم بودو حس میکردم...روم خم شد
کوک: چرا دختر؟
ا.ت: خب الان خوبم
کوک: نمیخوای پیشت بمونم(چشمک)
ا.ت...
۶.۷k
۱۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.