حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۱۰۴
نجوا بلند خندید و سپیده گفت: میشه دلقک بازي درنیاري و حرفتو بزنی؟
لیلا: آیناز میخواد زنگ بزنه.
همشون با هم گفتن: چــــــــی؟
لیلا با خنده گفت:چی ِ شما دقیقا عین زمانی بود که نیوتون زیر درخت نشسته بود و سیب از بالاي درخت افتاد پایین گفت چی؟همون جا کشف کرد زمین جاذبه داره!
نگار: لیلا جان یک ثانیه حرف نزن باشه؟
به من نگاه کرد و گفت:مگه ما قبلا بهت توضیح ندادیم؟اینجا تلفن نداریم.باید بري بیرون زنگ بزنی.
لیلا:و از اونجایی که منوچهر برامون هاپو گذاشته،این کار امکان پذیر نیست.
نگار با اخم نگاش کرد. لیلا گفت: چیه؟گفتی فقط یک ثانیه.
گفتم: خواهش می کنم کمکم کنید. من باید زنگ بزنم.
مهناز:بچه ها ما هشت نفریم.خیر سرمونم اشرف مخلوقاتیم.فکرامونو بریزیم رو هم شاید یه راه حلی پیدابشه.
بعد چند دقیقه فکر کردن، اونم به صورت اي کیوسانی،لیلا یهو بلند شد و گفت: یافتم یافتم!
نگار: چی یافتی؟
نجوا با خنده گفت: الکل!
لیلا: یه فکري کردم... نه نمی گید؟
مهناز: و آنگاه که انیشتن فکر می کند ...بگو فکرتو!
لیلا سرشو چرخوند طرف سپیده.پشت چشمی نازك کرد و انگشت اشارشو به طرف سپیده گرفت و گفت:تو.باید هم اکنون جانت را نثار ما کنی!
سپیده با تعجب گفت:چی؟
لیلا: بچه ها غلام سوته عاشق کیه؟
همشون گفتن: سپیده!
لیلا:خوب دیگه!سپیده میره با غلام حرف می زنه،من و آینازم می ریم زنگ می زنیم.
سپیده:انقدر دري وري نگو... می خواي برم یه بلایی سرم بیاره؟
نجوا: منم باهات میام.
لیلا: حله دیگه؟ ُقلتم می خواد باهات بیاد.
سپیده: من پامو تو اون خونه نمی ذارم... من از این پسره خوشم نمیاد.
لیلا: عزیزم آنگاه که بوسه هاي آتشینش را بر لبانت کوبید عاشقش خواهی شد!
گفتم: خواهش می کنم سپیده ...جبران می کنم ...واقعا باید زنگ بزنم.
سپیده دلش نمی خواست بره.از چهره شم مشخص بود ولی لیلا گفت:نجوا سپیده رو همراهی کن.
#پارت_۱۰۴
نجوا بلند خندید و سپیده گفت: میشه دلقک بازي درنیاري و حرفتو بزنی؟
لیلا: آیناز میخواد زنگ بزنه.
همشون با هم گفتن: چــــــــی؟
لیلا با خنده گفت:چی ِ شما دقیقا عین زمانی بود که نیوتون زیر درخت نشسته بود و سیب از بالاي درخت افتاد پایین گفت چی؟همون جا کشف کرد زمین جاذبه داره!
نگار: لیلا جان یک ثانیه حرف نزن باشه؟
به من نگاه کرد و گفت:مگه ما قبلا بهت توضیح ندادیم؟اینجا تلفن نداریم.باید بري بیرون زنگ بزنی.
لیلا:و از اونجایی که منوچهر برامون هاپو گذاشته،این کار امکان پذیر نیست.
نگار با اخم نگاش کرد. لیلا گفت: چیه؟گفتی فقط یک ثانیه.
گفتم: خواهش می کنم کمکم کنید. من باید زنگ بزنم.
مهناز:بچه ها ما هشت نفریم.خیر سرمونم اشرف مخلوقاتیم.فکرامونو بریزیم رو هم شاید یه راه حلی پیدابشه.
بعد چند دقیقه فکر کردن، اونم به صورت اي کیوسانی،لیلا یهو بلند شد و گفت: یافتم یافتم!
نگار: چی یافتی؟
نجوا با خنده گفت: الکل!
لیلا: یه فکري کردم... نه نمی گید؟
مهناز: و آنگاه که انیشتن فکر می کند ...بگو فکرتو!
لیلا سرشو چرخوند طرف سپیده.پشت چشمی نازك کرد و انگشت اشارشو به طرف سپیده گرفت و گفت:تو.باید هم اکنون جانت را نثار ما کنی!
سپیده با تعجب گفت:چی؟
لیلا: بچه ها غلام سوته عاشق کیه؟
همشون گفتن: سپیده!
لیلا:خوب دیگه!سپیده میره با غلام حرف می زنه،من و آینازم می ریم زنگ می زنیم.
سپیده:انقدر دري وري نگو... می خواي برم یه بلایی سرم بیاره؟
نجوا: منم باهات میام.
لیلا: حله دیگه؟ ُقلتم می خواد باهات بیاد.
سپیده: من پامو تو اون خونه نمی ذارم... من از این پسره خوشم نمیاد.
لیلا: عزیزم آنگاه که بوسه هاي آتشینش را بر لبانت کوبید عاشقش خواهی شد!
گفتم: خواهش می کنم سپیده ...جبران می کنم ...واقعا باید زنگ بزنم.
سپیده دلش نمی خواست بره.از چهره شم مشخص بود ولی لیلا گفت:نجوا سپیده رو همراهی کن.
۳.۹k
۲۷ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.