همسر اجباری ۲۸۳
#همسر_اجباری #۲۸۳
از اتاق بیرون رفتمو در اتاقو محکم بستم اعصابم داغون تر از همیشه بود. ساعت هشت میتونستم عشقمو ببینم
رفتم و کنار احسان نشستم..
-چی شد؟
معدم تیر وحشتناکی کشید.خم شدم جلو...
-آریا حالت خوبه مگه دکتر چی گفت...
-آره خوبم ....خیلیم خوبم از این بهترم نمیشه...
نمیخواستم به احسان بگم اونم حالش بد میشد .
-باتوام چی گفت.؟
-هیچی چیز مهمی نبود.
دستشو انداخت رو شونه هام و گفت بگو آریا واگرنه خودم میرم ازش میپرسم...
دیگه داشت کفریم میکرد..
-چیه خبر خوشی که نیست به نظرت حال من به خبر خوش میاد؟
ها...بهم گفت میخوان دستگاه هارو جدا کنن.
در صدم ثانیه اشک تو چشمای احسان حلقه زد...
-نه.. نه اشتباه شنیدی مطمئنی
-راست میگی
باسرم که بین دستام گرفته بودمش تایید کردم.
احسان...ساکت شد منم نگاش نکردم فقط گاهی نفساشو با گریه بی صدا بیرون میداد..) شاید واسه خیلیااین گریه
بی معنی باشه اما وقتی میخای یه عزیزی رواز دست بدی تو شرایط آنا سنگم گریه میکنه چه برسه به مرد(
احسان تا این روزاحتی یه قطره اشکم کنار من نریخته بود
احسان پاشد و رفت وبا یکی از پرستارا حرفی زد...معلوم بود داشت بهش اسرار میکرد از این فاصله معلوم نبود چی
میگه....
اما رفت سمت بخش آنا...حتما میخواد باهاش حرف بزنه بزار اونم خودشو آروم کنه...
سه روز دیگه ام به سختی گذشت آرمانم از دست حرفای من ناراحت بود که به دکتر گفته بودم. تو این یه هفته
اندازه هفتاد سال پیر شدم.
االن روبروی پنجره ای ایستادم که به قول احسان ویترین آناست.
گاهی وقتا احسان میادو با آنا از اینجا حرف میزنه و به قول خودش سربه سرش میزاره بعضی اوقات لبخند رو لبش
میبینم وقتی داره با آنا حرف میزنه اما در آخر احسان با اشک میادبیرون وبعد از یه خدافظی سرد میره...
بااجازه ای که قبال گرفته بودم... رفتم داخل اتاق
صدای دستگاه هاانگار شده بودن ریتم زندگی من.
بغض سنگینی رو گلوم بود خیلی سنگین.
-سالم خانمم..
-خوبی گلم...
به تختش رسیدم
-دکترا میگن صدامو میشنوی...راست میگن؟
خب بگذریم.
راستی میدونی دیشب چی شد اون خانمه بودکه تصادف کرده بود همون تازه عروسه .اون بهوش اومد .
وای آنی ندیدی پسره همون شوهرش چیکار کرد تموم بیمارستانو شیرینی داد..اول شوکه شد گفتن.
از اتاق بیرون رفتمو در اتاقو محکم بستم اعصابم داغون تر از همیشه بود. ساعت هشت میتونستم عشقمو ببینم
رفتم و کنار احسان نشستم..
-چی شد؟
معدم تیر وحشتناکی کشید.خم شدم جلو...
-آریا حالت خوبه مگه دکتر چی گفت...
-آره خوبم ....خیلیم خوبم از این بهترم نمیشه...
نمیخواستم به احسان بگم اونم حالش بد میشد .
-باتوام چی گفت.؟
-هیچی چیز مهمی نبود.
دستشو انداخت رو شونه هام و گفت بگو آریا واگرنه خودم میرم ازش میپرسم...
دیگه داشت کفریم میکرد..
-چیه خبر خوشی که نیست به نظرت حال من به خبر خوش میاد؟
ها...بهم گفت میخوان دستگاه هارو جدا کنن.
در صدم ثانیه اشک تو چشمای احسان حلقه زد...
-نه.. نه اشتباه شنیدی مطمئنی
-راست میگی
باسرم که بین دستام گرفته بودمش تایید کردم.
احسان...ساکت شد منم نگاش نکردم فقط گاهی نفساشو با گریه بی صدا بیرون میداد..) شاید واسه خیلیااین گریه
بی معنی باشه اما وقتی میخای یه عزیزی رواز دست بدی تو شرایط آنا سنگم گریه میکنه چه برسه به مرد(
احسان تا این روزاحتی یه قطره اشکم کنار من نریخته بود
احسان پاشد و رفت وبا یکی از پرستارا حرفی زد...معلوم بود داشت بهش اسرار میکرد از این فاصله معلوم نبود چی
میگه....
اما رفت سمت بخش آنا...حتما میخواد باهاش حرف بزنه بزار اونم خودشو آروم کنه...
سه روز دیگه ام به سختی گذشت آرمانم از دست حرفای من ناراحت بود که به دکتر گفته بودم. تو این یه هفته
اندازه هفتاد سال پیر شدم.
االن روبروی پنجره ای ایستادم که به قول احسان ویترین آناست.
گاهی وقتا احسان میادو با آنا از اینجا حرف میزنه و به قول خودش سربه سرش میزاره بعضی اوقات لبخند رو لبش
میبینم وقتی داره با آنا حرف میزنه اما در آخر احسان با اشک میادبیرون وبعد از یه خدافظی سرد میره...
بااجازه ای که قبال گرفته بودم... رفتم داخل اتاق
صدای دستگاه هاانگار شده بودن ریتم زندگی من.
بغض سنگینی رو گلوم بود خیلی سنگین.
-سالم خانمم..
-خوبی گلم...
به تختش رسیدم
-دکترا میگن صدامو میشنوی...راست میگن؟
خب بگذریم.
راستی میدونی دیشب چی شد اون خانمه بودکه تصادف کرده بود همون تازه عروسه .اون بهوش اومد .
وای آنی ندیدی پسره همون شوهرش چیکار کرد تموم بیمارستانو شیرینی داد..اول شوکه شد گفتن.
۹.۶k
۲۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.