همسر اجباری ۲۸۵
#همسر_اجباری #۲۸۵
صداهای دستگاه داشت دیوونم میکرد به نوار قلب آنا که رو مانیتور بود نگاه میکردم.لوله ای که وارد دهنش شده
بود لباش که خشک بودن چشمای بسته ای که قلبم با دیدنش تیرمیکشیددستایی که با آمپول وسرم طرح کبود
دلخراشی رو روی دست عشقم طراحی کرده بودن... بوسه ایه رو لب های خشک آنا زدم
ببخش خانمم معذرت میخوام اگه بدحرف زدم
قرآنی رو که کنارسرآنا گذاشته بودم برداشتم عینکموکه کنارش بود برداشتم تا نگاهم افتاد به عینک.بازم داغ دلم
تازه میشد این همون عینکی بود که آنا وقتی دید گفت.این عینک وقتی هست خیالم راحت تره آخه اخمات کم تر
معلومه.هروقت قراره عصبی بشی قبلش این عینکو بزن کمتر ازت بترسم...
عینکمو زدم ...حاال مگه میشد بخونم تک تک خاطره هارد میشدن از جلو چشمام امروز حالم از همیشه بدتر بود
....نکنه امروز آنا میخوای تنهام بزاری....هاآ...پس من چمه...خدایا به تو میسپارمش واسم نگهش دار بعد یکم قرآن
خوندن... پرستار اومد واسه تعویض سرم. و پانسمان زخم گلوله ها..
رفتم بیرون....از بخش خارج شدم دلم خیلی گرفته بود رفتم سر جای قبلیم رو صندلی فلزی سرد کنار دیوار
نشستم. و سرمو به دیوار تکیه دادم...
امروز وقتی احسان مامان اینارو آورده بود گفت به امیر زنگ بزنم...
گوشیمو در اوردمو شماره امیرو گرفتم.
صدای امیر پیچید تو گوشم.
الو آریا جان سالم
-سالم کارم داشتی..
-خواستم خبر خوبیو بهت بگم سرنخ خوبی از هامون پیدا کردیم .
-امیر خبر خوبی تو دنیا وجود نداره مگه برگشته آنا...اون بدبخت روانی بایدسزای کاراشو ببینه کار شاخی
نکردین...
-حق داری ببخشید
بخشیدن من آنا رو بر نمیگردونه امیر.سعی کن زودتر از من هامونو پیدا کنی چون اگه دیر بجنبی خودم خونشو
میریزم
گوشی رو قطع کردم و رفتم سمت نماز خونه...
و نمازمو خوندم...
وبازم دست به دعا شدم خدایا ...من هیچ وقت خسته نمیشم...از دعا کردن واسه عشقم ...تورو به بزرگیت قسم
برشگردون ...میدونم تو اگه بخوای میتونی بهم برشگردونی ... تورو به بزرگیت برش گردون...
..
نشسته بودم کنار در بخشی که آنا اونجا بود... معدم خیلی درد داشت ...دیشب واسه سحری فقط یه لیوان آب
خوردم.سرمو به دیوار تکیه دادم و با صدای پایی چشامو باز کردم که دوتا دکتر با عجله رفتن داخل بخش... و در
بسته شد..
دکتر:کدوم بیمار
پرستار:آنا رفیع.اتاق 2۳4
یا قمر بنی هاشم... آنام چی شده...از رو صندلی پا شدم. درد معدم تو دلم پیچی اما پا شدم ودرو باز کردم رفتم
داخل بخش...
چندتا پرستارداشتن میرفتن تو اتاق آنا هر کاری میکردم نمیشد قدمامو تند تر کنم قدمام سست بود تموم بدنم
میلرزید ...آنا...چی شده....خدااایا به اتاق رسیدم دکتر وچندتا پرستار تو اتاق بودن از پشت پنجره نگاه میکردم
دستمو تو مواهام کردمو چنگ زدم..
صداهای دستگاه داشت دیوونم میکرد به نوار قلب آنا که رو مانیتور بود نگاه میکردم.لوله ای که وارد دهنش شده
بود لباش که خشک بودن چشمای بسته ای که قلبم با دیدنش تیرمیکشیددستایی که با آمپول وسرم طرح کبود
دلخراشی رو روی دست عشقم طراحی کرده بودن... بوسه ایه رو لب های خشک آنا زدم
ببخش خانمم معذرت میخوام اگه بدحرف زدم
قرآنی رو که کنارسرآنا گذاشته بودم برداشتم عینکموکه کنارش بود برداشتم تا نگاهم افتاد به عینک.بازم داغ دلم
تازه میشد این همون عینکی بود که آنا وقتی دید گفت.این عینک وقتی هست خیالم راحت تره آخه اخمات کم تر
معلومه.هروقت قراره عصبی بشی قبلش این عینکو بزن کمتر ازت بترسم...
عینکمو زدم ...حاال مگه میشد بخونم تک تک خاطره هارد میشدن از جلو چشمام امروز حالم از همیشه بدتر بود
....نکنه امروز آنا میخوای تنهام بزاری....هاآ...پس من چمه...خدایا به تو میسپارمش واسم نگهش دار بعد یکم قرآن
خوندن... پرستار اومد واسه تعویض سرم. و پانسمان زخم گلوله ها..
رفتم بیرون....از بخش خارج شدم دلم خیلی گرفته بود رفتم سر جای قبلیم رو صندلی فلزی سرد کنار دیوار
نشستم. و سرمو به دیوار تکیه دادم...
امروز وقتی احسان مامان اینارو آورده بود گفت به امیر زنگ بزنم...
گوشیمو در اوردمو شماره امیرو گرفتم.
صدای امیر پیچید تو گوشم.
الو آریا جان سالم
-سالم کارم داشتی..
-خواستم خبر خوبیو بهت بگم سرنخ خوبی از هامون پیدا کردیم .
-امیر خبر خوبی تو دنیا وجود نداره مگه برگشته آنا...اون بدبخت روانی بایدسزای کاراشو ببینه کار شاخی
نکردین...
-حق داری ببخشید
بخشیدن من آنا رو بر نمیگردونه امیر.سعی کن زودتر از من هامونو پیدا کنی چون اگه دیر بجنبی خودم خونشو
میریزم
گوشی رو قطع کردم و رفتم سمت نماز خونه...
و نمازمو خوندم...
وبازم دست به دعا شدم خدایا ...من هیچ وقت خسته نمیشم...از دعا کردن واسه عشقم ...تورو به بزرگیت قسم
برشگردون ...میدونم تو اگه بخوای میتونی بهم برشگردونی ... تورو به بزرگیت برش گردون...
..
نشسته بودم کنار در بخشی که آنا اونجا بود... معدم خیلی درد داشت ...دیشب واسه سحری فقط یه لیوان آب
خوردم.سرمو به دیوار تکیه دادم و با صدای پایی چشامو باز کردم که دوتا دکتر با عجله رفتن داخل بخش... و در
بسته شد..
دکتر:کدوم بیمار
پرستار:آنا رفیع.اتاق 2۳4
یا قمر بنی هاشم... آنام چی شده...از رو صندلی پا شدم. درد معدم تو دلم پیچی اما پا شدم ودرو باز کردم رفتم
داخل بخش...
چندتا پرستارداشتن میرفتن تو اتاق آنا هر کاری میکردم نمیشد قدمامو تند تر کنم قدمام سست بود تموم بدنم
میلرزید ...آنا...چی شده....خدااایا به اتاق رسیدم دکتر وچندتا پرستار تو اتاق بودن از پشت پنجره نگاه میکردم
دستمو تو مواهام کردمو چنگ زدم..
۷.۷k
۲۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.