همسر اجباری ۲۸۴
#همسر_اجباری #۲۸۴
باور نمیکرد کنار من بود ها داشتیم باهم حرف میزدیم.
وقتی شنیدنمیدونست بخنده یاگریه کنه
)بغض گلوموچنگ زد(
اما یه خنده تلخ بهتربود.پسره دیوونه شده بود.کاش میدیدی وقتی میخواستن منتقلش کنن میگفت تخت چرا
خودم بغلش میکنم. )خندیدم و نشستم رو صندلی که نزدیک آنا گذاشته بودم جای همیشگیم.
دیگه نتونستم جلو اشکمو بگیرم خود به خود میومدن پایین..
خیلی همو دوست داشتن.معلوم بود همچین دست زنشو گرفته بود که انگاری میخواستن زنشو ازش بگیرن..
میگفتن همدیگه رو خیلی دوست داشتن آنا.یه چیزی بگم..
))حاال دیگه گریه میکردم و حرف میزدم((.
ناراحت نشیآ...یکی از اقوام این پسره که دیروز زنش به هوش اومد میگفت ایناعاشق هم بودن...)با بغض ادامه دادم(
میگفت مطمئن بودم که زنش تنهاش نمیزاره چون عاشق شوهرش بوده...)باگریه گفتم(
آنی... ینی تو منو دوست نداری ...آره خانمم... اگه منودوست داشتی برمیگشتی...اگه دوستم داشتی دل نمیبستی به
اونجایی که االن هستی...اگه ...اگه دوستم داشتی جواب اشکامو میدادی...بخدا آنا خیلی بی معرفتی اصال هواست به
من نیستآ...البته حق داری آریا خیلی اذیتت کرد منم بودم بر نمیگشتم... میدونی خیلی تنهام...بازم فکرمیکنم خدا
دیگه دوستم نداره ...میدونی چرا چون داره آریا رو بی آنا میکنه چون داره آریا رو بی نفس میکنه....آنا بی وفا تو
دوستم نداری؟.من که دارممممم... بخدا...خیلیم دارم...اندازه هردومون...آنننناااآ ...حاال برمیگردی نفسم...و )گریه
های بی امون من(
ببین... به همون خدا ...به همون..خداکه االن پیششی...قسم ....به سرآنام قسم. دارم االن میگم که اینجایی ...کافیه
بری کافیه پا نشی هیچی. هیچی از آریا نمیمونه گفته باشم.حاال خوددانی آریا رو ول کن برو ...برو پیش خددددات
بی معرفت... اما بدون آریا رو کشتی بارفتنت....مگه من عاشقت نیستم ....مگه من دل ندارم...مگه نمیگفتی تنهام
نمیزاری این خیلی بی معرفتیه مگه نمیگی کردا بامعرفتن. مگه همه نمیگن...پس با معرفت پاشوو.
آنا ..التماس دوست داری...ها...اشک ریختنمو دوست داری...باشه قبول تا آخر عمرم التماس کنم حاالپا میشی؟.
باور نمیکرد کنار من بود ها داشتیم باهم حرف میزدیم.
وقتی شنیدنمیدونست بخنده یاگریه کنه
)بغض گلوموچنگ زد(
اما یه خنده تلخ بهتربود.پسره دیوونه شده بود.کاش میدیدی وقتی میخواستن منتقلش کنن میگفت تخت چرا
خودم بغلش میکنم. )خندیدم و نشستم رو صندلی که نزدیک آنا گذاشته بودم جای همیشگیم.
دیگه نتونستم جلو اشکمو بگیرم خود به خود میومدن پایین..
خیلی همو دوست داشتن.معلوم بود همچین دست زنشو گرفته بود که انگاری میخواستن زنشو ازش بگیرن..
میگفتن همدیگه رو خیلی دوست داشتن آنا.یه چیزی بگم..
))حاال دیگه گریه میکردم و حرف میزدم((.
ناراحت نشیآ...یکی از اقوام این پسره که دیروز زنش به هوش اومد میگفت ایناعاشق هم بودن...)با بغض ادامه دادم(
میگفت مطمئن بودم که زنش تنهاش نمیزاره چون عاشق شوهرش بوده...)باگریه گفتم(
آنی... ینی تو منو دوست نداری ...آره خانمم... اگه منودوست داشتی برمیگشتی...اگه دوستم داشتی دل نمیبستی به
اونجایی که االن هستی...اگه ...اگه دوستم داشتی جواب اشکامو میدادی...بخدا آنا خیلی بی معرفتی اصال هواست به
من نیستآ...البته حق داری آریا خیلی اذیتت کرد منم بودم بر نمیگشتم... میدونی خیلی تنهام...بازم فکرمیکنم خدا
دیگه دوستم نداره ...میدونی چرا چون داره آریا رو بی آنا میکنه چون داره آریا رو بی نفس میکنه....آنا بی وفا تو
دوستم نداری؟.من که دارممممم... بخدا...خیلیم دارم...اندازه هردومون...آنننناااآ ...حاال برمیگردی نفسم...و )گریه
های بی امون من(
ببین... به همون خدا ...به همون..خداکه االن پیششی...قسم ....به سرآنام قسم. دارم االن میگم که اینجایی ...کافیه
بری کافیه پا نشی هیچی. هیچی از آریا نمیمونه گفته باشم.حاال خوددانی آریا رو ول کن برو ...برو پیش خددددات
بی معرفت... اما بدون آریا رو کشتی بارفتنت....مگه من عاشقت نیستم ....مگه من دل ندارم...مگه نمیگفتی تنهام
نمیزاری این خیلی بی معرفتیه مگه نمیگی کردا بامعرفتن. مگه همه نمیگن...پس با معرفت پاشوو.
آنا ..التماس دوست داری...ها...اشک ریختنمو دوست داری...باشه قبول تا آخر عمرم التماس کنم حاالپا میشی؟.
۸.۴k
۲۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.