ارباب سالار🌸🔗
#اربابسالار🌸🔗
#پارت61
دوباره قطره اشکی از گوشه ی چشمام سر خورد و گفتم:
+بخاطر مامانم باید برم!!
خاله بدون اینکه چیزی بگه فقط نگاهم کرد که لبخندی زدم و بوسی از لپاش کردم و گفتم:
+عاشقتم من خاله!!
خاله بغضش گرفته بود و اومد چیزی بگه که عماد حرفشو قطع کرد و گفت:
-بدو بیا خواهر گلم!! آفرین!!!
با نفرت به عماد نگاه کردم و چیزی نگفتم...
از خاله خدا حافظی کردم و دمپاییمو پوشیدم و همراه عماد از خونه زدیم بیرون!!
به محض خروجمون عماد محکم چنگی به بازوم زد و میون دندون های کلید شده غرید:
-از دست من فرار میکنی ها؟!
یه آشی برات بپزم یه من روغن داشته باشه...
هیچی نگفتم، سِر شده بودم و انگار هیچ حسی نداشتم!!
عماد محکم منو به جلو هل داد و گفت:
-یالا حرکت کن!!
آروم آروم راه میرفتم و به این فکر میکردم که چه سرنوشتی در انتظارمه...
کاش اون شب یکاری میکردم ارباب منو ببینه شاید الان وضعیت بهتری داشتم!!
چی تو سرم بود که خودمو پنهون کردم؟!
البته از ترس بود، فکر میکردم ارباب منو ببینه اینا خونه رو برام جهنم میکنن!!
اما انگار اشتباه میکردم ، برعکس شد...
#پارت61
دوباره قطره اشکی از گوشه ی چشمام سر خورد و گفتم:
+بخاطر مامانم باید برم!!
خاله بدون اینکه چیزی بگه فقط نگاهم کرد که لبخندی زدم و بوسی از لپاش کردم و گفتم:
+عاشقتم من خاله!!
خاله بغضش گرفته بود و اومد چیزی بگه که عماد حرفشو قطع کرد و گفت:
-بدو بیا خواهر گلم!! آفرین!!!
با نفرت به عماد نگاه کردم و چیزی نگفتم...
از خاله خدا حافظی کردم و دمپاییمو پوشیدم و همراه عماد از خونه زدیم بیرون!!
به محض خروجمون عماد محکم چنگی به بازوم زد و میون دندون های کلید شده غرید:
-از دست من فرار میکنی ها؟!
یه آشی برات بپزم یه من روغن داشته باشه...
هیچی نگفتم، سِر شده بودم و انگار هیچ حسی نداشتم!!
عماد محکم منو به جلو هل داد و گفت:
-یالا حرکت کن!!
آروم آروم راه میرفتم و به این فکر میکردم که چه سرنوشتی در انتظارمه...
کاش اون شب یکاری میکردم ارباب منو ببینه شاید الان وضعیت بهتری داشتم!!
چی تو سرم بود که خودمو پنهون کردم؟!
البته از ترس بود، فکر میکردم ارباب منو ببینه اینا خونه رو برام جهنم میکنن!!
اما انگار اشتباه میکردم ، برعکس شد...
۲.۰k
۲۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.