چندشاتی جونگکوک(پارتآخر)
نفس عمیقی کشید.
دستش رفت روی فرمون و راهی شد.
جاده رو درست نمیدید.
بارون شیشه رو محو کرده بود.
اما اون بازم اهمیتی نمیداد.
هرچی جلوتر میرفت،سرد تر میشد و مه بیشتر میشد.
اما اون فقط میرفت.
تابلوی قبرستون که جلوی چشمش اومد، یه چیزی توی دلش فرو ریخت.
همچی یه حس آشنا داشت.
یه سکوت سنگین که فقط صدای بارون توش میپیچید.
انگار کل اونجا پر از یه غم خاص بود، ولی یه چیز دیگه هم بود…
یه حس آرامش.
جونگکوک هرجا میرفت،با خودش ارامش میبرد.
مطمئن بود قلبش هنوزم زیر اون خاک بیرحم میتپه.
پیاده شد.
بارون تندتر شد.
شروع کرد به دویدن.
هر قدمی که برمیداشت، آب پاشیده میشد به پالتو.
شلوارش خیس شده بود، کفشاش پر از گل.
اما براش مهم نبود.
نفساش کوتاه شده بود.
وقتی رسید، یهو وایساد.
قبرش…
با دیدنش، همچی متوقف شد.
یه لحظه همه صداها قطع شدن.
فقط اون بود و یه تیکه سنگ سرد و بی روح و یه اسم که روش نوشته شده بود:
«Jeon Jungkook»
پاهاش سست شد.
نمیتونست جلوتر بره.
همونجا وایساد.
جونگکوک لیاقتش اینجا نبود.
جسمش نباید اونجا میبود.
نباید وقتی میمرد،اینقدر جوون میبود.
نباید وقتی میمرد،روی دستش جای تیغ حک شده بود.
نباید وقتی میمرد،کلی از خونِشو توی وان از دست میداد.
جونگکوک لیاقت مردن نداشت.
و البته...معشوقش هم لیاقت زنده بودنو نداشت.
هنوز به قبر خیسش خیره بود.
یعنی به همین سادگی؟
اون مرد؟رفت؟برای همیشه؟
پاهاش خم شد.
روی زانوهاش افتاد.
خاک زیرزانوش خیس بود.
اروم جلو رفت.
سنگ قبرو لمس کرد.
سرد بود.
اونقدری سرد که تا عمق وجودش لرزید.
روی سنگ قبر خوابید و سرشو به ارومی روی سنگ گذاشت...
جونگکوکو با حفاظ خاک و سنگ سرد بغل کرد.
مرواریدای چشمش بیشتر از بارون سنگ قبرو خیس کرده بود.
دستاشو روی کل بدن جونگکوک که توی سنگ قبر زندانی شده بود کشید.
نمیخواست از بغلش در بیاد.
اما اون سنگ سرد که واقعا جونگکوک نبود...
هرجور شده از بغلش در اومد.
چاقو رو از جیب پالتوی چرمیِ معشوقش در اورد.
لیاقتش یه مرگ دردناک بود.
باید اونقدری درد میکشید که حس جونگکوکو بفهمه.
چاقو رو توی دست راستش گرفت.
کمی مکث کرد.
همونطوری که چشماش باز بود،...
لبه تیز و سرد چاقو رو توی قلب سنگیش فرو کرد.
کاش میتونست اندازه روزای تنهایی جونگکوک چاقو رو توی قلبش فرو کنه.
اما قطعا نمیتونست ۱۳۲ تا ضربه چاقو به قلبش بزنه.
۱۳ تا ضربه توی قلبش زد.
با ضربه اخر،خون از لباش جاری شد
و بعد از اون...
چاقوی اغشته به خون،
با صدای ارومی روی زمین افتاد.
جسم خونیش روی زمین ولو شد.
قطره های بارون با خون روی زمین قاطی شده بود.
و اون،
کنار معشوقه زجر کشیدش،
به امید ملاقات دوباره،به خواب ابدی فرو رفت.
خوشحال و ازاد،در چرم؛
جسمش کنار او، زیر باران.
روحش ستارهای در اسمان در کنار معشوقه اش
عشقی که دوام انچنانی نداشت.
عشقی که...
سر غرور،از هم متلاشی شد.
پـــایـــان
از نـــوشـــتـــه هـــای جـــئـــون دیـــانـــا
دستش رفت روی فرمون و راهی شد.
جاده رو درست نمیدید.
بارون شیشه رو محو کرده بود.
اما اون بازم اهمیتی نمیداد.
هرچی جلوتر میرفت،سرد تر میشد و مه بیشتر میشد.
اما اون فقط میرفت.
تابلوی قبرستون که جلوی چشمش اومد، یه چیزی توی دلش فرو ریخت.
همچی یه حس آشنا داشت.
یه سکوت سنگین که فقط صدای بارون توش میپیچید.
انگار کل اونجا پر از یه غم خاص بود، ولی یه چیز دیگه هم بود…
یه حس آرامش.
جونگکوک هرجا میرفت،با خودش ارامش میبرد.
مطمئن بود قلبش هنوزم زیر اون خاک بیرحم میتپه.
پیاده شد.
بارون تندتر شد.
شروع کرد به دویدن.
هر قدمی که برمیداشت، آب پاشیده میشد به پالتو.
شلوارش خیس شده بود، کفشاش پر از گل.
اما براش مهم نبود.
نفساش کوتاه شده بود.
وقتی رسید، یهو وایساد.
قبرش…
با دیدنش، همچی متوقف شد.
یه لحظه همه صداها قطع شدن.
فقط اون بود و یه تیکه سنگ سرد و بی روح و یه اسم که روش نوشته شده بود:
«Jeon Jungkook»
پاهاش سست شد.
نمیتونست جلوتر بره.
همونجا وایساد.
جونگکوک لیاقتش اینجا نبود.
جسمش نباید اونجا میبود.
نباید وقتی میمرد،اینقدر جوون میبود.
نباید وقتی میمرد،روی دستش جای تیغ حک شده بود.
نباید وقتی میمرد،کلی از خونِشو توی وان از دست میداد.
جونگکوک لیاقت مردن نداشت.
و البته...معشوقش هم لیاقت زنده بودنو نداشت.
هنوز به قبر خیسش خیره بود.
یعنی به همین سادگی؟
اون مرد؟رفت؟برای همیشه؟
پاهاش خم شد.
روی زانوهاش افتاد.
خاک زیرزانوش خیس بود.
اروم جلو رفت.
سنگ قبرو لمس کرد.
سرد بود.
اونقدری سرد که تا عمق وجودش لرزید.
روی سنگ قبر خوابید و سرشو به ارومی روی سنگ گذاشت...
جونگکوکو با حفاظ خاک و سنگ سرد بغل کرد.
مرواریدای چشمش بیشتر از بارون سنگ قبرو خیس کرده بود.
دستاشو روی کل بدن جونگکوک که توی سنگ قبر زندانی شده بود کشید.
نمیخواست از بغلش در بیاد.
اما اون سنگ سرد که واقعا جونگکوک نبود...
هرجور شده از بغلش در اومد.
چاقو رو از جیب پالتوی چرمیِ معشوقش در اورد.
لیاقتش یه مرگ دردناک بود.
باید اونقدری درد میکشید که حس جونگکوکو بفهمه.
چاقو رو توی دست راستش گرفت.
کمی مکث کرد.
همونطوری که چشماش باز بود،...
لبه تیز و سرد چاقو رو توی قلب سنگیش فرو کرد.
کاش میتونست اندازه روزای تنهایی جونگکوک چاقو رو توی قلبش فرو کنه.
اما قطعا نمیتونست ۱۳۲ تا ضربه چاقو به قلبش بزنه.
۱۳ تا ضربه توی قلبش زد.
با ضربه اخر،خون از لباش جاری شد
و بعد از اون...
چاقوی اغشته به خون،
با صدای ارومی روی زمین افتاد.
جسم خونیش روی زمین ولو شد.
قطره های بارون با خون روی زمین قاطی شده بود.
و اون،
کنار معشوقه زجر کشیدش،
به امید ملاقات دوباره،به خواب ابدی فرو رفت.
خوشحال و ازاد،در چرم؛
جسمش کنار او، زیر باران.
روحش ستارهای در اسمان در کنار معشوقه اش
عشقی که دوام انچنانی نداشت.
عشقی که...
سر غرور،از هم متلاشی شد.
پـــایـــان
از نـــوشـــتـــه هـــای جـــئـــون دیـــانـــا
- ۱۱.۶k
- ۰۴ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط