خان زاده پارت324
#خان_زاده #پارت324
با دیدن اشکی که توی چشماش حلقه بسته بود تعجبم دوچندان شد.
باورم نمیشد این اهورا که داره گریه می کنه!
بهت زده به سمتش رفتم و نگران پرسیدم
_چی شده اهورا؟ درد داری؟!
با اندوه چشماش و باز و بسته کرد که ادامه دادم
_پاهات درد می کنه!؟ می خوای بریم دکتر؟
به سختی بغضش و قورت داد و نالید
_درد من خودمم...خوده احمقم!
متعجب لب زدم
_چی داری میگی؟
دستی به چشماش کشید و اشکاش و پاک کرد.
عمیق به صورتم زل زد و گفت
_من و ببخش آیلین! ببخش که بهت شک کردم و با حرفام آزارت دادم...من به زنم...به کسی که از برگ گل پاک تر بود تهمت هرزگی زدم...آخه من چه جور آدمیم؟
بغضم گرفت.
پس بالاخره فهمید که من بهش خیانت نکردم.
لابد سامان همه چیزو اونشب توی باغ بهش گفته بود.
دستم و روی گونش گذاشتم و با دلخوری پچ زدم
_مهم نیست!
پوزخند زد.
_مهم نیست؟ اتفاقا خیلی هم مهمه...می دونم که نمی بخشیم چون لیاقتش و ندارم...چون خیلی بدی در حقت کردم...خیلی حرفا بهت زدم و قلبت و شکوندم.
لبخند تلخی زدم و گفتم
_من جز بخشیدن تو کاره دیگه ای هم بلدم؟؟ وقتی اون تهمت ها رو بهم می زدی و باورم نمی کردی من همون دقایق بعدش می بخشیدمت چون دوستت داشتم و دارم! اولش به این فکر می کردم که اگر پی به حقیقت بردی مثل خودت با بی رحمی رفتار کنم اما میبینی که! از من همچین کاری بر نمیاد.
خم شد و محکم پیشونیم رو بوسید.
_بهت قول میدم آیلین...قول میدم که دیگه آزارت ندم.
چیزی نگفتم که تند بغلم کرد و جیغم به هوا رفت.
_اهورا پااااااااااات! مراقب باش.
بی توجه به پاهاش من و در آغوش گرفت و در حالی که داشت گونم رو می بوسید گفت
_کل وجودم فدات...این دوتا پا که قابل تورو ندارن.
🌹🍁
🍁🍁🍁🍁
با دیدن اشکی که توی چشماش حلقه بسته بود تعجبم دوچندان شد.
باورم نمیشد این اهورا که داره گریه می کنه!
بهت زده به سمتش رفتم و نگران پرسیدم
_چی شده اهورا؟ درد داری؟!
با اندوه چشماش و باز و بسته کرد که ادامه دادم
_پاهات درد می کنه!؟ می خوای بریم دکتر؟
به سختی بغضش و قورت داد و نالید
_درد من خودمم...خوده احمقم!
متعجب لب زدم
_چی داری میگی؟
دستی به چشماش کشید و اشکاش و پاک کرد.
عمیق به صورتم زل زد و گفت
_من و ببخش آیلین! ببخش که بهت شک کردم و با حرفام آزارت دادم...من به زنم...به کسی که از برگ گل پاک تر بود تهمت هرزگی زدم...آخه من چه جور آدمیم؟
بغضم گرفت.
پس بالاخره فهمید که من بهش خیانت نکردم.
لابد سامان همه چیزو اونشب توی باغ بهش گفته بود.
دستم و روی گونش گذاشتم و با دلخوری پچ زدم
_مهم نیست!
پوزخند زد.
_مهم نیست؟ اتفاقا خیلی هم مهمه...می دونم که نمی بخشیم چون لیاقتش و ندارم...چون خیلی بدی در حقت کردم...خیلی حرفا بهت زدم و قلبت و شکوندم.
لبخند تلخی زدم و گفتم
_من جز بخشیدن تو کاره دیگه ای هم بلدم؟؟ وقتی اون تهمت ها رو بهم می زدی و باورم نمی کردی من همون دقایق بعدش می بخشیدمت چون دوستت داشتم و دارم! اولش به این فکر می کردم که اگر پی به حقیقت بردی مثل خودت با بی رحمی رفتار کنم اما میبینی که! از من همچین کاری بر نمیاد.
خم شد و محکم پیشونیم رو بوسید.
_بهت قول میدم آیلین...قول میدم که دیگه آزارت ندم.
چیزی نگفتم که تند بغلم کرد و جیغم به هوا رفت.
_اهورا پااااااااااات! مراقب باش.
بی توجه به پاهاش من و در آغوش گرفت و در حالی که داشت گونم رو می بوسید گفت
_کل وجودم فدات...این دوتا پا که قابل تورو ندارن.
🌹🍁
🍁🍁🍁🍁
۲۴.۳k
۰۸ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.