خان زاده پارت323
#خان_زاده #پارت323
با پاهای لرزون جلو رفتم و روی صندلی که کناره تختش قرار داشت نشستم.
نگاهم و به چشمای بستش دوختم و آروم هق زدم.
دکتر وقتی حال خراب من و دید بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت و من و با اهورا تنها گذاشت.
با رفتن دکتر، خم شدم و آروم روی چشم ها و پیشونیش و بوسیدم.
میون هق هقام نالیدم
_چشمات و باز کن اهورا...هر چه قدر خواستی اذیتم کن اما چشمات و باز کن...من بدون تو رسما میمیرم!
* * * * *
زیر بازو هاش و گرفتم و کمکش کردم تا توی ویلچر بشینه.
توی این یک هفته ای که از بیمارستان مرخص شده بود یک کلامم حرف نمی زد و همش توی خودش بود.
حتی سعی نمی کرد با من چشم تو چشم بشه...
دلیل این کاراش و اصلا درک نمی کردم.
اگه به خاطر پاهاش بود که دکتر گفت تا حداکثر دو ماه دیگه به حالت عادی برمی گرده و الانم کم کم می تونست راه بره و قدم برداره.
پس چرا اینقدر غمگین بود؟
وقتی بهوش اومد چیزی در مورد سامان به پلیسا نگفت و قضیه رو یه جوری ماست مالی کرد.
حتی دیگه اسم سامان رو هم نمیاورد!
کلافه ازش فاصله گرفتم و به سمت آشپزخونه رفتم تا براش یه لیوان آب بیارم.
هنوز پام و توی آشپزخونه نذاشته بودم که صداش طنین انداخت
_آیلین!
متعجب به سمتش برگشتم.
بعد از یک هفته بالاخره صداش و می شنیدم.
🌹🍁
🍁🍁🍁🍁
با پاهای لرزون جلو رفتم و روی صندلی که کناره تختش قرار داشت نشستم.
نگاهم و به چشمای بستش دوختم و آروم هق زدم.
دکتر وقتی حال خراب من و دید بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت و من و با اهورا تنها گذاشت.
با رفتن دکتر، خم شدم و آروم روی چشم ها و پیشونیش و بوسیدم.
میون هق هقام نالیدم
_چشمات و باز کن اهورا...هر چه قدر خواستی اذیتم کن اما چشمات و باز کن...من بدون تو رسما میمیرم!
* * * * *
زیر بازو هاش و گرفتم و کمکش کردم تا توی ویلچر بشینه.
توی این یک هفته ای که از بیمارستان مرخص شده بود یک کلامم حرف نمی زد و همش توی خودش بود.
حتی سعی نمی کرد با من چشم تو چشم بشه...
دلیل این کاراش و اصلا درک نمی کردم.
اگه به خاطر پاهاش بود که دکتر گفت تا حداکثر دو ماه دیگه به حالت عادی برمی گرده و الانم کم کم می تونست راه بره و قدم برداره.
پس چرا اینقدر غمگین بود؟
وقتی بهوش اومد چیزی در مورد سامان به پلیسا نگفت و قضیه رو یه جوری ماست مالی کرد.
حتی دیگه اسم سامان رو هم نمیاورد!
کلافه ازش فاصله گرفتم و به سمت آشپزخونه رفتم تا براش یه لیوان آب بیارم.
هنوز پام و توی آشپزخونه نذاشته بودم که صداش طنین انداخت
_آیلین!
متعجب به سمتش برگشتم.
بعد از یک هفته بالاخره صداش و می شنیدم.
🌹🍁
🍁🍁🍁🍁
۲۳.۷k
۰۸ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.