PART46

بغل جونگ‌کوک هنوز گرم بود. رایا سرش رو توی سینه‌ی اون پنهون کرده بود و بوی آشنای تیشرتش توی دم و بازدمش می‌پیچید. اشک‌هاش آروم‌تر شده بودن… ولی دلش هنوز بی‌قرار بود.

جونگ‌کوک آهسته پرسید:
«مادرت کی برمی‌گرده؟»

رایا با صدای گرفته‌ای گفت:
«نمی‌دونم… شاید یکی دو ساعت دیگه. چرا؟»

جونگ‌کوک، با لحن آرومی که تهش یه جرقه‌ی شیطنت پنهان بود، زمزمه کرد:
«یعنی این‌همه خونه‌ی خالی… فقط برای من و توئه؟»

رایا سرش رو از توی بغلش بلند کرد، با چشم‌های خیس اما خندون گفت:
«بی‌انصاف… تازه گریه‌مو تموم کردم.»

جونگ‌کوک دستش رو زیر چونه‌ی رایا گذاشت، صورتش رو بالا آورد و توی چشم‌هاش خیره شد.
«می‌خوام یادت بمونه… همین امروز، همین اتاق، قبل از رفتنم… که تو تنها کسی هستی که برام واقعاً مهمه.»

ل#ب‌هاش رو نزدیک آورد. رایا یه لحظه مکث کرد… ولی بعد، خودش بود که پلک‌هاشو بست و ل#ب‌هاشو روی لب‌های جونگ‌کوک گذاشت.

بوس#ه‌شون طولانی بود.
نرم و عمیق، ولی پر از فشار بغض و دلتنگی.
جونگ‌کوک دست‌هاشو دور کمرش حلقه کرد و کشیدش روی پاش. رایا بدون حرف، روی پاش نشست و دست‌هاش رفتن دور گردن اون.

نفس‌هاشون با هم قاطی شد. فاصله‌ی بین بوسه‌هاشون پر از جمله‌هایی بود که هیچ‌کدوم‌شون به زبون نیومدن، ولی حس‌شون توی تمام بدنشون پیچید.

جونگ‌کوک کنار گوشش زمزمه کرد:
«میدونی چیه؟ کاش فقط چند روز بیشتر داشتم… نه واسه مأموریت… واسه تو.»

رایا ل#ب‌هاشو روی گ#ردن جونگ‌کوک گذاشت، زمزمه کرد:
«این چند ساعت رو جوری باهات می‌گذرونم که تا انگلیس، طعم منو با خودت ببری.»

جونگ‌کوک خندید، اما توی خنده‌ش بغض بود.
دستاشو برد زیر لباس خواب نازک رایا، کف دستش گرمای تنشو لمس کرد.
آروم گفت:
«تا وقتی که مادرت نیومده، می‌خوام حس کنم اینجا خونه‌ی منه… تو، خونه‌ی منی.»

رایا لب‌هاشو گزید، دستاشو محکم‌تر دور گردنش حلقه کرد.
و بوسه‌هاشون دوباره شعله گرفت.

تا صدای در نیاد…
تا گرمای حضور هانول هوای خونه رو نشکنه…
تا اون لحظه‌ی برگشت، این اتاق، این تخت سفید، این دست‌ها… همه فقط برای خودشون بود.
دیدگاه ها (۳)

PART47

PART48

ادامه پارت ۴۵

PART45

دوست پسر دمدمی مزاج

black flower(p,308)

رمان عشق و نفرت پارت۱۱جونگ کوک:آره آت بعد از حرف جونگ کوک لب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط