PART47

نفس‌های داغش به پوست رایا می‌خورد، انگار هر لحظه‌شان آخرین باشد. دست‌های جونگ‌کوک روی کمرش بود و نفس‌های رایا، لرزان روی لب‌های او. بوس#ه‌شان آرام اما پر از فشارهای فروخورده‌ای بود که قرار نبود هنوز تمام شوند. اما صدای لرزان موبایل، سکوت داغ بینشان را پاره کرد.

رایا با چشم‌های بسته گفت:
«ولش کن... جواب نمیدم...»

جونگ‌کوک بی‌حرکت ماند، اما موبایل برای بار دوم لرزید. رایا با اکراه از آغوشش فاصله گرفت و نگاهش را به صفحه انداخت.
مامان بود. نفسش را آهسته بیرون داد و تماس را جواب داد:
«الو؟»

صدای شاد ها‌نول پشت خط پیچید:
«عزیزم ما داریم میایم! پرواز تهیونگ کنسل شد، چند روز دیگه هم اینجاست. چیزی نمی‌خوای بیاریم؟»

رنگ از چهره‌ی رایا پرید. فقط گفت:
«باشه... منتظرم.»

وقتی تماس قطع شد، به چشم‌های مشکی و متفکر جونگ‌کوک نگاه کرد. او سریع بلند شد، دستش را روی گونه‌ی رایا گذاشت و گفت:
«من دیگه باید برم، عشقم.»

رایا با لبخند تلخی پرسید:
«پروازت کیه؟»

جونگ‌کوک لبش را روی پیشانی او گذاشت و زمزمه کرد:
«امشب... ساعت ۹. میای فرودگاه؟»

رایا به سختی بغضش را فرو داد.
«اگه بتونم یه جوری سر به سرشون بذارم... میام.»

جونگ‌کوک با مهربانی، سرش را بوسید:
«سفر انگلیس طولانی نیست، زودی برمی‌گردم... قول می‌دم.»

رایا فقط سرش را تکان داد و سکوتش را پشت لبخند نصفه‌ای پنهان کرد. با هم از در بیرون رفتند. بدرقه‌ای کوتاه اما سنگین، که لبخندهای کمرنگ‌شان زیرش می‌لرزید.

وقتی در بسته شد و رایا تنها شد، به اتاقش برگشت. بوی او هنوز توی اتاق بود. نفسش را حبس کرد، لبش را گاز گرفت و... اشک‌ها بی‌اجازه ریختند. شانه‌هایش می‌لرزید و نگاهش به تختی افتاد که هنوز چروک‌هایش را حفظ کرده بود. دلش به درد آمده بود.
اما صدای در و خنده‌ی تهیونگ و مادرش، اشک‌ها را برید. سریع اشک‌هایش را با دستمال پاک کرد و خودش را جمع و جور کرد.

از اتاق بیرون رفت. تهیونگ با دیدنش ذوق کرد و بغلش کرد.
«آخجون! خوشحالم که پروازم کنسل شد، بیشتر می‌مونم پیشتون!»

رایا لبخند زد و او را محکم‌تر بغل کرد.
«منم خوشحالم تهی!»

تهیونگ به سمت کیف‌های خریدش رفت و هیجان‌زده گفت:
«ببین چی خریدم! از اون بوتیکه که عاشقشی، یه سری کفش برات گرفتم!»

رایا با چشمان برق‌زده یکی یکی کفش ها را نگاه کرد و خندید:
«وای تهی... چه خوش‌سلیقه‌ای! خیلی قشنگن...»

تهیونگ لبخند گسترده‌ای زد.
مادرشان گفت:
«خب بچه‌ها، بسه دیگه! بریم ناهار بخوریم؟»

رایا نگاهی به چشمان مهربانشان انداخت. دلش هنوز پیش فرودگاه بود، اما لبخندش را جمع نکرد.
«بریم. خیلی گرسنمه...»
دیدگاه ها (۷)

PART48

PART49

PART46

ادامه پارت ۴۵

black flower(p,286)

black flower(p,224)

black flower(p,317)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط