PART48

15فوریه
بعد از ناهار، همه درگیر جمع کردن میز شدند. تهیونگ ظرف‌ها را شوخی‌کنان جمع می‌کرد و ها‌نول لیوان‌ها را می‌شست. رایا اما در سکوت، از جمع فاصله گرفت و به اتاقش رفت. ساعت نزدیک هشت شده بود. بدون معطلی در کمد را باز کرد و پالتوی کوتاه قهوه‌ای‌اش را بیرون کشید. زیرش تابی ساده و شلوار لی آبی تیره پوشید. موهایش را گوجه‌ای بسته بود اما سریع بازشان کرد، دستی توی‌شان کشید و آینه را یک لحظه نگاه کرد.

دلش هزار تکه بود، اما باید می‌رفت.

آرام از اتاق بیرون زد. تهیونگ مشغول بازی با گوشی‌اش بود و ها‌نول داشت حوله‌ها را جا‌به‌جا می‌کرد. رایا تا جلوی در رسید، اما درست همان لحظه تهیونگ با تعجب گفت:
«رایا؟ کجا با این عجله؟»

رایا مکثی کرد.
«یه کار مهم دارم... باید برم.»

تهیونگ ابرو بالا انداخت و قدمی جلو اومد.
«تو این وقت شب؟ تنها؟ اصلاً نمی‌خوام بدونم کجا، فقط بدون که دشمنای بابات هنوز آزادَن... هر لحظه ممکنه یه کاری بکنن.»

رایا یک قدم به عقب رفت، با چشم‌هایی که برق خشم شناور بود گفت
«تهیونگ خواهش می‌کنم... فقط امشب. مهمه....»

ها‌نول صدایش را بلند کرد:
«رایا! کله‌شق بازی در نیار. برگرد اتاقت، قبل از اینکه اعصاب من هم خراب شه.»

صدای مادرش مثل آب سردی ریخت روی آتش دلتنگی‌اش. دلش شکست، چشم‌هایش خیس شد.
«خواهش می‌کنم... یه لحظه... فقط یه لحظه..زود میام.»

اما صدایش دیگر شنیده نشد. تهیونگ با نگاهی جدی در را بست و گفت:
«الان زمان قهرمان‌بازی نیست. بمون اینجا.»

در بسته شد. رایا ماند و بغضی که حالا با بی‌پناهی قاطی شده بود. خودش را توی اتاق انداخت و پشت در نشست. گونه‌اش را به زانوهایش چسباند و با صدای خفه‌ای شروع کرد به گریه کردن.
«من فقط می‌خواستم خداحافظی کنم..»

از آن‌سو، در سالن فرودگاه اینچئون، جونگ‌کوک با کوله‌اش روی صندلی نشسته بود. چشم‌هایش مدام به در ورودی بود. ساعت ۸:۴۷ دقیقه. تلفنش را نگاه کرد، خبری نبود.

۸:۵۵.

نفسش دیگر عمیق نمی‌آمد. لبش را گاز گرفت.
«نمیاد...»

به ساعت نگاهی انداخت.
۸:۵۹.

آخرین دقیقه. چشم‌هایش روی در خشک شد، اما رایا نیامد.

وقتی صدا زدن پروازش از بلندگو پخش شد، بدون گفتن کلمه‌ای بلند شد. قدم‌هایش سنگین بود، مثل کسی که چیزی در سینه‌اش جا مانده باشد. هیچ خداحافظی، هیچ لبخند، هیچ آغوشی.

همه‌ی آنچه در ذهنش بود، فقط بوی موهای رایا بود... که حالا همراهش نبود.

ساعت دقیقاً ۹ شد.

و جونگ‌کوک، بدون آغوشِ پرعطر رایا، کره را ترک کرد.

در همان لحظه، رایا در اتاق تاریکش نشسته بود. چشم‌هایش قرمز شده بودند، شانه‌هایش از گریه می‌لرزیدند.
«نرسیدم... حتی یه بار دیگه لمسش نکردم...»

به ساعت نگاه کرد. ۹:۰۳ بود.

فرصت تمام شده بود.
دیدگاه ها (۱)

PART49

ادامه پارت 49

PART47

PART46

black flower(p,259)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط