part (27) 🫂🖇🔮
part (27) 🫂🖇🔮
ته:هیچی نشده فقط ولم کن
یونا:ب..باشه
یونا ویو:/
از دست ته ناراحت شدم مثلا میخواستم خبر بارداریمو بهش بدم ولی اون اصلا نگاهمم نکرد
گفتم برم ببینم چش شده
ته ویو:/
امروز نمیدونم از صب چیشده که حالم اصلا خوب نیس حوصله هیچ چیزو هیچ کسیو ندارم
از شرکت زدم بیرون بیرون به سمت خونه راه افتادم اصلا حوصله نداشتم به یونا گفتم با من کاری نداشته باشه میدونم که از دستم ناراحت شده اما چه کنم ؟؟
یونا:ته حالت خوبه؟؟از وقتی اومدی...
ته:یونا؟
یونا:بله؟؟
ته:میشه ی امشب و باهام کاری نداشته باشی؟؟
یونا:باشه
ته:ممنون
یونا:..همه زحمتام به باد رفت اههههههه اصن ولش کن
رفتم همه چیزو جابه جا کردم و اومدم که بخوابم
رقتم رو تخت دراز کشیدم ته روشو از من برگردونده بود
هرشب تو بغلش میخوابیدم ولی امشب انگار خبری نبود
ساعت ۳ شب:/
یونا ویو:/
ته خوتبیده بود منم اصلا حال و حوصله نداشتم خوابمم نمیبرد نمیدونم چرا ولی هر وقت اینجوری میشم میرم بازی میکنم از وقتی ازدواج کردیم ته با بازی کردن من مشکلی نداره پس منم بازی میکنم
رفتم جلو تلویزیون نشستم روشنش کردم بازی رو گذاشتم شرو کردم به بازی کردن
ته ویو:/
از خواب بیدار شدم دیدم یونا نیست ترسیدم سرمم خیلی درد میکرد در کشوی کنار تخت رو باز کردم قرص و برداشتم خوردم گفتم برم پایین ببینم یونا کجاست گفتم اول ببینم ساعت چنده گوشی خودم دم دست نبود گوشی یونا رو برداشتم کهدببینم ساعت چنده که چشمم خورد به ی پیام از هانا بود نوشته بود به ته گفتی؟؟
ساعتشم برای ۲۳ بوده انگار یونا نخونده بود بیخیال رفتم دیدم یونا داره بازی میکنه
ته:یونا؟؟
یونا:هییییییییی*ترسیده*تو کی اومدی؟؟
ته:همین الان .. داری بازی میکنی؟؟
یونا:عاره
ته:میدونستم وقتی یونا این وقت شب داره بازی میکنه ی چیزیش هست:
چیزی شده؟؟
یونا:نه مگه قراره چیزی بشه؟؟
ته:اخه چرا داری این وقت شب بازی میکنی؟؟
یونا:نمیدونم
ته:چیزی شده با من نمیگی؟؟
یونا:*بغض*نه
ته:یونا بگو دیگه چی شده من میدونم ی چیزیت هس چرا بغض میکنی؟؟
همین جمله کافی بود تا یونا بزنه زیر گریه:
اخه اخه*گریه*
ته:اخه چی؟؟*بغلش کرد*
یونا:ن..نمیدونم
ته:هع نمیدونی بچه؟؟اونوقت چرا گریه میکنی؟؟
یونا:هق هق
ته:راستی چیزی میخواستی به من بگی؟؟
یونا:چ..چی؟؟
ته:هانا چی میگه چی میخواستی به من بگی؟
یونا:را...راستش
ته:چی؟؟
یونا:من باردارم
ته یونا رو از خودش جدا کرد و گفت:
چ...چی گفتی یبار دیگه بگو*تو شک*
یونا:اقای کیم داری بابا میشی
ته:اینو جدی میگی؟؟
یونا:عاره
ته:هوررررااااااااااااا دارم بابا میشممممممممم دیش دی ری دیری ماشالله واییییییییییییییییییییی
یونا:اروم باش
ته:...
ته:هیچی نشده فقط ولم کن
یونا:ب..باشه
یونا ویو:/
از دست ته ناراحت شدم مثلا میخواستم خبر بارداریمو بهش بدم ولی اون اصلا نگاهمم نکرد
گفتم برم ببینم چش شده
ته ویو:/
امروز نمیدونم از صب چیشده که حالم اصلا خوب نیس حوصله هیچ چیزو هیچ کسیو ندارم
از شرکت زدم بیرون بیرون به سمت خونه راه افتادم اصلا حوصله نداشتم به یونا گفتم با من کاری نداشته باشه میدونم که از دستم ناراحت شده اما چه کنم ؟؟
یونا:ته حالت خوبه؟؟از وقتی اومدی...
ته:یونا؟
یونا:بله؟؟
ته:میشه ی امشب و باهام کاری نداشته باشی؟؟
یونا:باشه
ته:ممنون
یونا:..همه زحمتام به باد رفت اههههههه اصن ولش کن
رفتم همه چیزو جابه جا کردم و اومدم که بخوابم
رقتم رو تخت دراز کشیدم ته روشو از من برگردونده بود
هرشب تو بغلش میخوابیدم ولی امشب انگار خبری نبود
ساعت ۳ شب:/
یونا ویو:/
ته خوتبیده بود منم اصلا حال و حوصله نداشتم خوابمم نمیبرد نمیدونم چرا ولی هر وقت اینجوری میشم میرم بازی میکنم از وقتی ازدواج کردیم ته با بازی کردن من مشکلی نداره پس منم بازی میکنم
رفتم جلو تلویزیون نشستم روشنش کردم بازی رو گذاشتم شرو کردم به بازی کردن
ته ویو:/
از خواب بیدار شدم دیدم یونا نیست ترسیدم سرمم خیلی درد میکرد در کشوی کنار تخت رو باز کردم قرص و برداشتم خوردم گفتم برم پایین ببینم یونا کجاست گفتم اول ببینم ساعت چنده گوشی خودم دم دست نبود گوشی یونا رو برداشتم کهدببینم ساعت چنده که چشمم خورد به ی پیام از هانا بود نوشته بود به ته گفتی؟؟
ساعتشم برای ۲۳ بوده انگار یونا نخونده بود بیخیال رفتم دیدم یونا داره بازی میکنه
ته:یونا؟؟
یونا:هییییییییی*ترسیده*تو کی اومدی؟؟
ته:همین الان .. داری بازی میکنی؟؟
یونا:عاره
ته:میدونستم وقتی یونا این وقت شب داره بازی میکنه ی چیزیش هست:
چیزی شده؟؟
یونا:نه مگه قراره چیزی بشه؟؟
ته:اخه چرا داری این وقت شب بازی میکنی؟؟
یونا:نمیدونم
ته:چیزی شده با من نمیگی؟؟
یونا:*بغض*نه
ته:یونا بگو دیگه چی شده من میدونم ی چیزیت هس چرا بغض میکنی؟؟
همین جمله کافی بود تا یونا بزنه زیر گریه:
اخه اخه*گریه*
ته:اخه چی؟؟*بغلش کرد*
یونا:ن..نمیدونم
ته:هع نمیدونی بچه؟؟اونوقت چرا گریه میکنی؟؟
یونا:هق هق
ته:راستی چیزی میخواستی به من بگی؟؟
یونا:چ..چی؟؟
ته:هانا چی میگه چی میخواستی به من بگی؟
یونا:را...راستش
ته:چی؟؟
یونا:من باردارم
ته یونا رو از خودش جدا کرد و گفت:
چ...چی گفتی یبار دیگه بگو*تو شک*
یونا:اقای کیم داری بابا میشی
ته:اینو جدی میگی؟؟
یونا:عاره
ته:هوررررااااااااااااا دارم بابا میشممممممممم دیش دی ری دیری ماشالله واییییییییییییییییییییی
یونا:اروم باش
ته:...
۴۳.۰k
۰۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.