آشنایی غیر منتظره
#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #بیست_و_سه
مگه می شد از کتاب فروشی و کتابخونه گذشت؟
عاشق کتاب بودم و بچه ها هم همین رو می دونستن و همیشه برای من هدیه کتاب می آوردن.
هنوز کلی کتاب نخونده از سری قبل داشتم ولی دلم می خواست نگاهی هم به کتاب های اینجا بندازم.
با ذوق سر تکون دادم و گفتم:
_چرا که نه؟ میام.
سریع پیاده شدم و قبل از آیدین به سمت کتاب فروشی راه افتادم. محیط خیلی بزرگی نداشت ولی نهایت استفاده رو کرده بود و کلی کتاب توش جا داده بود.
به محض وارد شدن، بدون توجه به آیدین به سمت قفسهٔ کتاب های مورد نظرم رفتم. بی حواس به گذر زمان، کتاب ها رو زیر و رو کردم و در نهایت پانزده کتاب انتخاب کردم.
کتاب های نسبتا سنگین رو روی دستم گرفته بودم و به سمت میز می بردم.
یهو آیدین جلوم سبز شد و گفت:
_بده من اونـ.....
از ترس حضور یهوییش، جیغ کوتاهی کشیدم و کتاب ها از دستم افتادن. آیدین بهت زده به کتاب های پخش شدهٔ روی زمین نگاه می کرد.
دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم:
_وای خدا. آخه این چه طرز ظاهر شدنه؟
آیدین سرش رو بالا آورد و گفت:
_مگه چجوری ظاهر شدم؟
_یهو عین جن از پشت قفسه ها سر راه آدم ظاهر میشی می خوای بشینم نگاهت کنم؟ سایزت هم که کم نیست.
با لبخند کجی گفت:
_سایز من هم دستته؟
همچین میگه من هم که انگار سایز بقیه همه دست منه.
حس می کردم داغ شدم از خجالت. بی حرف خم شدم و شروع به جمع کردن کتاب های بیچاره کردم.
آیدین هم به کمکم اومد. همه رو جمع کرده بودیم و فقط یک کتاب مونده بود که هر دومون همزمان دستمون رو روش گذاشتیم.
سرم رو که بلند کردم نفسم توی سینه حبس شد. فاصله صورت هامون تنها دو سانتی متر بود و گرمای نفس های آیدین به خوبی روی پوست پشت لبم حس می شد. نمیدونم حواس اون کجا بود ولی من محو اون چشم های خوش رنگ و مژه های فوق العاده بلندش بودم که از دور به خاطر روشن بودنشون، کمتر خودشون رو نشون می دادن.
آیدین دماغش رو به دماغم مالوند و من رو به خودم آورد.
با همون فاصلهٔ نزدیک گفت:
_کجایی؟
_هان؟
_رفتی تو هپروت.
_اها.
خندید و سرش رو جلوتر آورد. حالا لب هاش فاصله کمی با لب های من داشت. گرمی نفس های گرم و ملتهبش، حواس برام نذاشته بود. آب دهانم رو با صدا قورت دادم و چشم هام رو بستم تا به خودم مسلط بشم.
جلوتر اومدنش رو حس کردم و دست هام رو روی شونه های پهنش گذاشتم. به عقب هولش دارم و از جا بلند شدم.
هوای کتاب فروشی برام گرم و خفقان آور شده بود. خودم رو با شالم باد می زدم و از نگاه کردن به چشم های آیدین طفره می رفتم.
آیدین کتاب ها رو برداشت و برای عوض کردن جو گفت:
_تو واقعا میخوای همهٔ اینارو بخونی؟
من هم بیخیال خجالت کشیدن شدم و گفتم:
_نه پس عمهٔ محترم جناب عالی می خواد بخونه.
نگاه حرصی و پر خشمی بهم انداخت. مثل بچه هایی که کار خطایی کرده باشن، پشت گردنم رو خاروندم و گفتم:
_من که گفتم عمهٔ "محترم".
سر تکون داد و گفت:
_مثل اینکه خیلی کتاب دوست داری.
_درسته. بیشتر وقتم رو کتاب می خونم.
_پس درس چی؟ امسال باید کنکور بدی، نه؟
_درس کیلو چنده؟!
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_پس از اون بچه تنبل هایی.
اخم ریزی کردم و گفتم:
_اصلا هم اینطور نیست.
_چرا.
_میگم نه.
_چرا هست.
سرم رو برگردوندم و به سمت نزدیک ترین قفسهٔ کتاب رفتم. بی هدف اسم کتاب رو همراه با اسم نویسنده ش می خوندم که حضور کسی رو کنارم حس کردم.
_قهر نکن فنچول.
_قهر نکردم.
_پس چرا اخم هات تو همه؟
_به شما ربطی نداره.
_قهر قهرو.
یهو به سمتش برگشتم و شمرده شمرده گفتم:
_من قهر نکردم.
_خب حالا قهر نکن.
با لبخندی تصنعی، جلو رفتم و فاصله بینمون رو کمتر کردم. خیلی شانس آوردیم که کتاب فروشی خلوت بود و کسی ما رو این گوشه نمی دید.
صورتم رو یک وجبی صورتش قرار دادم و با چشم هایی ک به عمد خمار کرده بودم، سرم رو تکوتی دادم تا طره ای از موهام که روی صورتم بود، کنار بره.
مسخ شده و بی حرکت به حرکات من خیره شده بود. لبخند کوچیکی زدم و با صدای پر نازی گفتم:
_مطمئنی؟
نه حرفی می زد و نه حرکتی می کرد. فقط نگاه خیره ش رو به صورتم دوخته بود.
از حواس پرتیش استفاده کردم و با نوک کفشم محکم روی ساق پاش کوبیدم.
پارت #بیست_و_سه
مگه می شد از کتاب فروشی و کتابخونه گذشت؟
عاشق کتاب بودم و بچه ها هم همین رو می دونستن و همیشه برای من هدیه کتاب می آوردن.
هنوز کلی کتاب نخونده از سری قبل داشتم ولی دلم می خواست نگاهی هم به کتاب های اینجا بندازم.
با ذوق سر تکون دادم و گفتم:
_چرا که نه؟ میام.
سریع پیاده شدم و قبل از آیدین به سمت کتاب فروشی راه افتادم. محیط خیلی بزرگی نداشت ولی نهایت استفاده رو کرده بود و کلی کتاب توش جا داده بود.
به محض وارد شدن، بدون توجه به آیدین به سمت قفسهٔ کتاب های مورد نظرم رفتم. بی حواس به گذر زمان، کتاب ها رو زیر و رو کردم و در نهایت پانزده کتاب انتخاب کردم.
کتاب های نسبتا سنگین رو روی دستم گرفته بودم و به سمت میز می بردم.
یهو آیدین جلوم سبز شد و گفت:
_بده من اونـ.....
از ترس حضور یهوییش، جیغ کوتاهی کشیدم و کتاب ها از دستم افتادن. آیدین بهت زده به کتاب های پخش شدهٔ روی زمین نگاه می کرد.
دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم:
_وای خدا. آخه این چه طرز ظاهر شدنه؟
آیدین سرش رو بالا آورد و گفت:
_مگه چجوری ظاهر شدم؟
_یهو عین جن از پشت قفسه ها سر راه آدم ظاهر میشی می خوای بشینم نگاهت کنم؟ سایزت هم که کم نیست.
با لبخند کجی گفت:
_سایز من هم دستته؟
همچین میگه من هم که انگار سایز بقیه همه دست منه.
حس می کردم داغ شدم از خجالت. بی حرف خم شدم و شروع به جمع کردن کتاب های بیچاره کردم.
آیدین هم به کمکم اومد. همه رو جمع کرده بودیم و فقط یک کتاب مونده بود که هر دومون همزمان دستمون رو روش گذاشتیم.
سرم رو که بلند کردم نفسم توی سینه حبس شد. فاصله صورت هامون تنها دو سانتی متر بود و گرمای نفس های آیدین به خوبی روی پوست پشت لبم حس می شد. نمیدونم حواس اون کجا بود ولی من محو اون چشم های خوش رنگ و مژه های فوق العاده بلندش بودم که از دور به خاطر روشن بودنشون، کمتر خودشون رو نشون می دادن.
آیدین دماغش رو به دماغم مالوند و من رو به خودم آورد.
با همون فاصلهٔ نزدیک گفت:
_کجایی؟
_هان؟
_رفتی تو هپروت.
_اها.
خندید و سرش رو جلوتر آورد. حالا لب هاش فاصله کمی با لب های من داشت. گرمی نفس های گرم و ملتهبش، حواس برام نذاشته بود. آب دهانم رو با صدا قورت دادم و چشم هام رو بستم تا به خودم مسلط بشم.
جلوتر اومدنش رو حس کردم و دست هام رو روی شونه های پهنش گذاشتم. به عقب هولش دارم و از جا بلند شدم.
هوای کتاب فروشی برام گرم و خفقان آور شده بود. خودم رو با شالم باد می زدم و از نگاه کردن به چشم های آیدین طفره می رفتم.
آیدین کتاب ها رو برداشت و برای عوض کردن جو گفت:
_تو واقعا میخوای همهٔ اینارو بخونی؟
من هم بیخیال خجالت کشیدن شدم و گفتم:
_نه پس عمهٔ محترم جناب عالی می خواد بخونه.
نگاه حرصی و پر خشمی بهم انداخت. مثل بچه هایی که کار خطایی کرده باشن، پشت گردنم رو خاروندم و گفتم:
_من که گفتم عمهٔ "محترم".
سر تکون داد و گفت:
_مثل اینکه خیلی کتاب دوست داری.
_درسته. بیشتر وقتم رو کتاب می خونم.
_پس درس چی؟ امسال باید کنکور بدی، نه؟
_درس کیلو چنده؟!
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_پس از اون بچه تنبل هایی.
اخم ریزی کردم و گفتم:
_اصلا هم اینطور نیست.
_چرا.
_میگم نه.
_چرا هست.
سرم رو برگردوندم و به سمت نزدیک ترین قفسهٔ کتاب رفتم. بی هدف اسم کتاب رو همراه با اسم نویسنده ش می خوندم که حضور کسی رو کنارم حس کردم.
_قهر نکن فنچول.
_قهر نکردم.
_پس چرا اخم هات تو همه؟
_به شما ربطی نداره.
_قهر قهرو.
یهو به سمتش برگشتم و شمرده شمرده گفتم:
_من قهر نکردم.
_خب حالا قهر نکن.
با لبخندی تصنعی، جلو رفتم و فاصله بینمون رو کمتر کردم. خیلی شانس آوردیم که کتاب فروشی خلوت بود و کسی ما رو این گوشه نمی دید.
صورتم رو یک وجبی صورتش قرار دادم و با چشم هایی ک به عمد خمار کرده بودم، سرم رو تکوتی دادم تا طره ای از موهام که روی صورتم بود، کنار بره.
مسخ شده و بی حرکت به حرکات من خیره شده بود. لبخند کوچیکی زدم و با صدای پر نازی گفتم:
_مطمئنی؟
نه حرفی می زد و نه حرکتی می کرد. فقط نگاه خیره ش رو به صورتم دوخته بود.
از حواس پرتیش استفاده کردم و با نوک کفشم محکم روی ساق پاش کوبیدم.
۳۰.۱k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.