به نام خدای پرستوهای عاشق
به نام خدای پرستوهای عاشق
#بوی_باران
قسمت 4
یک ماه از اون زمان میگذره...
با وجود تمام مخالفت های خانواده و دوستام چادری شدم.خیلی از نگاه های سنگین از روم برداشته شد و امنیتم بیشتر.حالا حرفای زهرا رو درک می کردم...
از آقای صبوری هم بگم...خیلی عجیبه رفتارش...مخصوصا از وقتی چادری شدم...
در زدم و وارد دفتر بسیج شدم...
با خودم گفتم حالا که چادری شدم یه خانوم چادری کامل بشم و الانم عضو بسیج شدم...
امروز یه جلسه داشتیم.درو بستم و خواستم برم اتاق کنفرانس که آقا سید از اتاق اومد بیرون...
تا منو دید یکم سرخ شد و سرشو انداخت پایین و گفت:
-سلام خانوم جلالی
-سلام
هوا به نظرم تنگ و سنگین اومد سریع خودمو جمع و جور کردم و از جلوی راهش رفتم کنار.رد شد و از دفتر رفت بیرون...
دستم رو گذاشتم رو قلبم دیوانه وار به میکوبید انگار میخواست از دهنم بزنه بیرون...
یکم صبر کردم آروم که شدم رفتم داخل.سلام کلی کردم و رفتم پیش زهرا نشستم...
-سلام نیلوفر خانوم زشت
-زهرا حرف نزن که خیلی نامردی!
-چرا؟؟؟
-حالا بعدا بهت میگم و باهات کار دارم...
-یا اکثر امامزاده ها!!
خنده آرومی کردیم و به سخنران گوش دادیم.وسطای جلسه بود که آقای صبوری هم اومد.
-------------------------
-خــــــــب،زهرا خانوم بیا که باهات کار دارم
-نیلو من از تو میترسم...کاش میمردی!!
-واقعا که...دختره زشـ...
حرفمو کامل نگفته بودم که یکی از دوستام که جانشین فرمانده بسیج خواهران بود اومد و گفت:
-نیلوفر،آقای صبوری باهات کار داره!
-با من؟
-آره گفت بری دفتر خودش
بعد خنده ای کرد و ادامه داد:
-کی شیرینیش رو بخوریم ایشالله؟!
-ااا...نامرد...الکی جو میدی!...لابد میخواد کارت بسیجمو بده...
بعد رو به زهرا گفتم :
-هنوز شما رو یادمه میرسم خدمتتون...
رفتم دفتر بسیج.تو دلم ولوله بود و قلبم تند تند می زد.آروم در زدم...
صداش اومد که گفت:
-بفرمایید!
آروم دستگیره رو چرخوندم و وارد شدم.از جاش پاشد گفت:
-بازم سلام خانوم جلالی.بفرمایید.
-سلام کاری داشتید با من؟کارت بسیجم آماده شده؟
-نه اون هنوز آماده نشده اگه ممکنه چند لحظه بشینید....
با تعجب بهش نگاه کردم و روی صندلی که بهش اشاره کرده بود نشستم.
-من در خدمتم
با کمی من من شروع به صحبت کرد:
راستش...چیزه...راستش یه چند وقتیه که...
و بعد مکث کرد.واای!این چرا حرف نمیزنه.داشتم روانی میشدم منم که کنجکاااو...
-چند وقتیه که چی آقای صبوری؟
از جاش بلند شد و رفت سمت در و منم مبهم نگاهش می کردم...
-چند وقتیه میخوام به شما بگم...
ادامه دارد...
https://telegram.me/clad_girls
#عاشقانه
#عشق_پاک
#بوی_باران
قسمت 4
یک ماه از اون زمان میگذره...
با وجود تمام مخالفت های خانواده و دوستام چادری شدم.خیلی از نگاه های سنگین از روم برداشته شد و امنیتم بیشتر.حالا حرفای زهرا رو درک می کردم...
از آقای صبوری هم بگم...خیلی عجیبه رفتارش...مخصوصا از وقتی چادری شدم...
در زدم و وارد دفتر بسیج شدم...
با خودم گفتم حالا که چادری شدم یه خانوم چادری کامل بشم و الانم عضو بسیج شدم...
امروز یه جلسه داشتیم.درو بستم و خواستم برم اتاق کنفرانس که آقا سید از اتاق اومد بیرون...
تا منو دید یکم سرخ شد و سرشو انداخت پایین و گفت:
-سلام خانوم جلالی
-سلام
هوا به نظرم تنگ و سنگین اومد سریع خودمو جمع و جور کردم و از جلوی راهش رفتم کنار.رد شد و از دفتر رفت بیرون...
دستم رو گذاشتم رو قلبم دیوانه وار به میکوبید انگار میخواست از دهنم بزنه بیرون...
یکم صبر کردم آروم که شدم رفتم داخل.سلام کلی کردم و رفتم پیش زهرا نشستم...
-سلام نیلوفر خانوم زشت
-زهرا حرف نزن که خیلی نامردی!
-چرا؟؟؟
-حالا بعدا بهت میگم و باهات کار دارم...
-یا اکثر امامزاده ها!!
خنده آرومی کردیم و به سخنران گوش دادیم.وسطای جلسه بود که آقای صبوری هم اومد.
-------------------------
-خــــــــب،زهرا خانوم بیا که باهات کار دارم
-نیلو من از تو میترسم...کاش میمردی!!
-واقعا که...دختره زشـ...
حرفمو کامل نگفته بودم که یکی از دوستام که جانشین فرمانده بسیج خواهران بود اومد و گفت:
-نیلوفر،آقای صبوری باهات کار داره!
-با من؟
-آره گفت بری دفتر خودش
بعد خنده ای کرد و ادامه داد:
-کی شیرینیش رو بخوریم ایشالله؟!
-ااا...نامرد...الکی جو میدی!...لابد میخواد کارت بسیجمو بده...
بعد رو به زهرا گفتم :
-هنوز شما رو یادمه میرسم خدمتتون...
رفتم دفتر بسیج.تو دلم ولوله بود و قلبم تند تند می زد.آروم در زدم...
صداش اومد که گفت:
-بفرمایید!
آروم دستگیره رو چرخوندم و وارد شدم.از جاش پاشد گفت:
-بازم سلام خانوم جلالی.بفرمایید.
-سلام کاری داشتید با من؟کارت بسیجم آماده شده؟
-نه اون هنوز آماده نشده اگه ممکنه چند لحظه بشینید....
با تعجب بهش نگاه کردم و روی صندلی که بهش اشاره کرده بود نشستم.
-من در خدمتم
با کمی من من شروع به صحبت کرد:
راستش...چیزه...راستش یه چند وقتیه که...
و بعد مکث کرد.واای!این چرا حرف نمیزنه.داشتم روانی میشدم منم که کنجکاااو...
-چند وقتیه که چی آقای صبوری؟
از جاش بلند شد و رفت سمت در و منم مبهم نگاهش می کردم...
-چند وقتیه میخوام به شما بگم...
ادامه دارد...
https://telegram.me/clad_girls
#عاشقانه
#عشق_پاک
۱.۵k
۲۶ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.