رمان یادت باشد ۲۵۸
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_پنجاه_و_هشت
کوچه که رد می شوم می ایستم شاید حمید هم از سر کوچه پیدایش بشود. شب های جمعه ساعت یازده منتظر هستم زنگ خانه را بزند و بگوید:" رفته بودم هیئت. جلسه طول کشید. برای همین دیر اومدم." و فکرهایی که هیچ وقت دست از سر آدمی بر نمی دارد:" عزیزی که به خاک سپردی، استخوان شده یا نشده؟ درد کشیده یا نکشیده؟ وقتی هوا گرمه نگرانی. وقتی برف میاد بند دلت پاره میشه نکنه سردش بشه. نکنه بارون اذیتش کنه." با این که می دانی همه چیز تمام شده و روح از بدن رفته است. ولی تعلق خاطری که داری هیچ وقت کهنه نمی شود. یک حالت بهت زدگی که حتی نمی دانی کجا شهید شده است و به این زودی هم امکان ندارد به آنجا بروی.
با همسران شهدای مدافع حرم که به سوریه رفته بودم وارد فرودگاه دمشق شدیم. از همان ورودی فرودگاه حال همه مان بد شد. پیش خودم گفتم:" حمید من این ورودی رو اومده، ولی هیچ وقت خروجی رو برنگشته."
پروازها همه نیمه شب انجام می شد. داخل فرودگاه صندلی نبود. هر گوشه همسر یکی از شهدای مدافع حرم چادر روی سرش کشیده بود و گریه می کرد. داخل خیابان ها که قدم بر می داشتیم، دنبال نشانه ای از عزیزانمان بودیم. حتی نمی دانستیم حلب کدام طرف است و همسرانمان لحظات آخر زمینی بودنشان را روی کدام خاک گذرانده بودند.
غربت گریه های همسرانه را هیچ کس نمی فهمد. آن قدر در اوج اشک باید خودت را خفه کنی و بغضت را پنهان کنی که گاهی از اوقات دلت یک خلوت بخواهد فقط برای گریه کردن. گاهی پیش خودم می گویم که ساده اش برای حمید بود و سختش برای من، چون خیلی زود برات....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها #شهید_شاخص_۹۹
کوچه که رد می شوم می ایستم شاید حمید هم از سر کوچه پیدایش بشود. شب های جمعه ساعت یازده منتظر هستم زنگ خانه را بزند و بگوید:" رفته بودم هیئت. جلسه طول کشید. برای همین دیر اومدم." و فکرهایی که هیچ وقت دست از سر آدمی بر نمی دارد:" عزیزی که به خاک سپردی، استخوان شده یا نشده؟ درد کشیده یا نکشیده؟ وقتی هوا گرمه نگرانی. وقتی برف میاد بند دلت پاره میشه نکنه سردش بشه. نکنه بارون اذیتش کنه." با این که می دانی همه چیز تمام شده و روح از بدن رفته است. ولی تعلق خاطری که داری هیچ وقت کهنه نمی شود. یک حالت بهت زدگی که حتی نمی دانی کجا شهید شده است و به این زودی هم امکان ندارد به آنجا بروی.
با همسران شهدای مدافع حرم که به سوریه رفته بودم وارد فرودگاه دمشق شدیم. از همان ورودی فرودگاه حال همه مان بد شد. پیش خودم گفتم:" حمید من این ورودی رو اومده، ولی هیچ وقت خروجی رو برنگشته."
پروازها همه نیمه شب انجام می شد. داخل فرودگاه صندلی نبود. هر گوشه همسر یکی از شهدای مدافع حرم چادر روی سرش کشیده بود و گریه می کرد. داخل خیابان ها که قدم بر می داشتیم، دنبال نشانه ای از عزیزانمان بودیم. حتی نمی دانستیم حلب کدام طرف است و همسرانمان لحظات آخر زمینی بودنشان را روی کدام خاک گذرانده بودند.
غربت گریه های همسرانه را هیچ کس نمی فهمد. آن قدر در اوج اشک باید خودت را خفه کنی و بغضت را پنهان کنی که گاهی از اوقات دلت یک خلوت بخواهد فقط برای گریه کردن. گاهی پیش خودم می گویم که ساده اش برای حمید بود و سختش برای من، چون خیلی زود برات....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها #شهید_شاخص_۹۹
۸.۲k
۲۴ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.