رمان یادت باشد ۲۵۶
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_پنجاه_و_شش
گفت:" خانوم خیلی دلم برات تنگ شده. پاشو بیا مزار." معمولاً عصرها به سر مزارش می رفتم. ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار شدم. از نزدیکترین مغازه به مزارش چند شاخه گل نرگس و یک جعبه خرما خریدم. می دانستم این شکلی راضی تر هست. همیشه روی رعایت حق همسایگی تاکید داشت. سر مزار که می روم، سعی می کنم از نزدیک ترین مغازه به مزارش که همسایه گلزار شهداست خرید کنم. همین که نشستم و گلها را روی سنگ مزارش گذاشتم، دختری آمد و با گریه من را بغل کرد. هق هق گریه هایش امان نمی داد حرف بزند. کمی که آرام شد، گفت:" عکس شهیدتون رو توی خیابون دیدم. به شهید گفتم من شنیدم شماها برای پول رفتید. حق نیستید. باات یه قراری میذارم. فردا صبح میام سر مزارت. اگر همسرت رو دیدم می فهمم من اشتباه کردم. تو اگه به حق باشی از خودت به من یه نشونه میدی." برایش خوابی که دیده بودم را تعریف کردم. گفتم:" من معمولاً غروب ها میام اینجا، ولی دیشب خود حمید خواست که من اول صبح بیام سر مزارش." از آن به بعد با آن خانم دوست شدم. خیلی رویه زندگی اش عوص شد. تازه فهمیدم که دست حمید برای نشان دادن راه خیلی باز است.
□■□
جریان بعد از شهادت آن قدر سخت است که قابل مقایسه با تدفین و آخرین دیدارها در معراج نیست. بارها پیش خودم گفته ام اگر قرار باشد حمید زنده شود و دوباره به شهادت برسد، هیچ وقت برای شهادتش گریه نمی کنم، چون اتفاقات بعد از شهادت به مراتب جان سوزتر از این فراق است. روزهایی بوده که مریض بودم و چشمم به در خشک شده....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
گفت:" خانوم خیلی دلم برات تنگ شده. پاشو بیا مزار." معمولاً عصرها به سر مزارش می رفتم. ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار شدم. از نزدیکترین مغازه به مزارش چند شاخه گل نرگس و یک جعبه خرما خریدم. می دانستم این شکلی راضی تر هست. همیشه روی رعایت حق همسایگی تاکید داشت. سر مزار که می روم، سعی می کنم از نزدیک ترین مغازه به مزارش که همسایه گلزار شهداست خرید کنم. همین که نشستم و گلها را روی سنگ مزارش گذاشتم، دختری آمد و با گریه من را بغل کرد. هق هق گریه هایش امان نمی داد حرف بزند. کمی که آرام شد، گفت:" عکس شهیدتون رو توی خیابون دیدم. به شهید گفتم من شنیدم شماها برای پول رفتید. حق نیستید. باات یه قراری میذارم. فردا صبح میام سر مزارت. اگر همسرت رو دیدم می فهمم من اشتباه کردم. تو اگه به حق باشی از خودت به من یه نشونه میدی." برایش خوابی که دیده بودم را تعریف کردم. گفتم:" من معمولاً غروب ها میام اینجا، ولی دیشب خود حمید خواست که من اول صبح بیام سر مزارش." از آن به بعد با آن خانم دوست شدم. خیلی رویه زندگی اش عوص شد. تازه فهمیدم که دست حمید برای نشان دادن راه خیلی باز است.
□■□
جریان بعد از شهادت آن قدر سخت است که قابل مقایسه با تدفین و آخرین دیدارها در معراج نیست. بارها پیش خودم گفته ام اگر قرار باشد حمید زنده شود و دوباره به شهادت برسد، هیچ وقت برای شهادتش گریه نمی کنم، چون اتفاقات بعد از شهادت به مراتب جان سوزتر از این فراق است. روزهایی بوده که مریض بودم و چشمم به در خشک شده....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
۷.۶k
۲۴ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.