پوان شکسته
𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲 {پوانِ شکسته}
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟰𝟱
نور خورشید از لای پردههای ضخیم سالن به داخل میتابید.
عطر قهوه و بوی چوب مرطوب فضای عمارت رو پر کرده بود.
همهچیز در سکوتی سنگین غرق بود، جز صدای ورق زدن کتاب تهسون و صدای آروم نفسهای میران که روبهروش نشسته بود.
تهسون تازه از شرکت برگشته بود؛ و داشت خستگی در میکرد.
لیوان قهوهاش رو روی میز گذاشت و با لحنی جدی گفت..
تهسون: هنوز خوابه؟
میران نگاهی کوتاه به پلههای بالا انداخت، بعد با صدایی آروم جواب داد..
میران: اره،باید استراحت کنه...
اخم تهسون عمیقتر شد.
تهسون: استراحت؟
درحالیکه شرکت رو بهش سپردم و جلسهی امروز لغو شد؟
باید بیدارش میکردی، میران. نمیتونیم همیشه اینطوری با رفتارهاش کنار بیایم.
میران لیوانش رو روی نعلبکی گذاشت و نگاهش رو پایین انداخت.
بعد با صدایی ملایم گفت..
میران: اون پسرته، تهسون. یه انسانه، نه یه ماشین.
تو خودت میدونی چه فشارهایی رو دوشش هست.
شرکت، پروژهی جدید، نامزدی با لارا… همهش داره با هم خفهش میکنه.
تهسون با بیصبری دستی به موهاش کشید و بلندتر گفت...
تهسون: فشار همیشه هست، ولی مرد باید یاد بگیره چطور باهاش مقابله کنه.
فرار از مسئولیت راه حل نیست.
میران لبخند محوی زد، اما نگاهش غمگین بود.
میران: گاهی آدم فرار نمیکنه، فقط دیگه توانی نداره...
تهسون چیزی نگفت. فقط نگاهش رو از پنجره به سمت پلهها چرخوند، جایی که سکوت طبقهی بالا، نشون از خوابی سنگین و شاید بیقرار میداد.
چند لحظه فقط به اونجا خیره موند، بعد آهی کشید و گفت...
تهسون: یکم دیگه بیدارش کن. باید باهاش حرف بزنم.
میران فقط سر تکون داد، اما تهسون نمیدید که دستش هنوز روی فنجون قهوهاش میلرزید.
سکوت دوباره روی سالن نشست...
[ویو تهیونگ]
چشمهام با سوزش خفیفی باز شدن، و چند ثانیه طول کشید تا بفهمم کجام.
لباسای دیروز هنوز تنم بود،
نفس عمیقی کشیدم و با دست روی صورتم کشیدم. هوا بوی خستگی میداد… همون بوی سنگین بعد از بارون.
از تخت بلند شدم، موهام نامرتب و سنگین بود. کمی آب به صورتم زدم و بیحوصله از اتاق بیرون رفتم.
پلهها زیر پام صدا میدادن، و همین صدا کافی بود تا سکوت سالن بشکنه.
پدرم با دیدنم از روی مبل بلند شد.
اخم عمیقی روی صورتش بود، فنجون قهوهاش رو روی میز گذاشت.
مادرم با چشمای نگران نگاهم کرد، ولی چیزی نگفت.
تهسون: بالاخره بیدار شدی. دیروز میخواستم باهات حرف بزنم.
با صدایی گرفته گفتم..
تهیونگ: دیروز… خسته بودم، شرمنده پدر.
پدرم نفس عمیقی کشید، انگار سعی داشت عصبانیتش رو کنترل کنه.
تهسون: دیروز با خانوادهی لارا صحبت کردم. به این نتیجه رسیدیم که باید بیشتر همدیگه رو ببینید.
بالاخره شما نامزدید، این فاصلهگیری درست نیست، مخصوصا الان که توجهها روی شما دوتاست.
چیزی نگفتم... فقط نگاهم رو به میز دوختم. صدای تق تق ساعت روی دیوار توی سرم میپیچید.
پدرم ادامه داد...
تهسون : لارا دیشب نگران بود، گفت چند روزه خبری ازت نیست.
نمیفهمم تهیونگ… چرا اینقدر سرد رفتار میکنی؟
نمیخوای زندگیت رو بسازی؟ نمیخوای مسئولیت قبول کنی؟
دستم رو روی دستهی صندلی گذاشتم و نفسهام کندتر شد.
تهیونگ: پدر… من فقط—
حرفم نیمهکاره موند.
نگاه ناگهانیم به ساعت دیواری افتاد.
چشمهام تنگ شد… فقط چند دقیقه مونده بود تا تمرین ا.ت تموم بشه.
قلبم تندتر زد. نمیدونم چرا، ولی حس میکردم باید برم.
باید امروز اون رو ببینم، چون میدونستم روزهای بعد غرق کار شرکت میشم… و شاید دیگه فرصتی نباشه.
بدون اینکه جواب پدرم رو بدم، سریع از صندلی بلند شدم.
مادرم با تعجب گفت..
میران : تهیونگ؟ کجا میری؟
جواب ندادم. با قدمهای تند از پلهها بالا رفتم، در اتاق رو باز کردم و کتم رو از روی صندلی برداشتم.
موهام هنوز خیس و آشفته بود، دکمههای پیرهنم نیمهباز.
صدای فریاد پدرم بلند شد..
تهسون: تهیونگ! هنوز حرفم تموم نشده، برگرد!
اما من فقط دستم رو روی در گذاشتم و همونطور که کت رو روی شونهم انداختم، گفتم..
تهیونگ: بعدا حرف میزنیم پدر...
در رو محکم بستم و از عمارت بیرون رفتم.
هوای تازه تو صورتم خورد، هنوز بوی بارون تو هوا بود.
سوار ماشین شدم، دستم رو روی فرمون گذاشتم و زیر لب زمزمه کردم..
"فقط امروز... فقط یه بار دیگه باید ببینمش."
موتور ماشین با صدای بلند روشن شد.
از آینه دیدم پدرم هنوز جلوی عمارت ایستاده بود، بیحرکت، فقط نگاهم میکرد…
نمیدونستم تو اون نگاه خشم بود یا نگرانی.
پاهام رو روی گاز فشار دادم و صدای در آهنی که پشت سرم بسته شد، توی گوشم پیچید.
زیر لب گفتم..
تهیونگ: باید درستش کنم…
اما نمیدونستم اوضاع، از چیزی که هست خیلی خرابتر میشه.
شرط: ۱۵۰ کامنت
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟰𝟱
نور خورشید از لای پردههای ضخیم سالن به داخل میتابید.
عطر قهوه و بوی چوب مرطوب فضای عمارت رو پر کرده بود.
همهچیز در سکوتی سنگین غرق بود، جز صدای ورق زدن کتاب تهسون و صدای آروم نفسهای میران که روبهروش نشسته بود.
تهسون تازه از شرکت برگشته بود؛ و داشت خستگی در میکرد.
لیوان قهوهاش رو روی میز گذاشت و با لحنی جدی گفت..
تهسون: هنوز خوابه؟
میران نگاهی کوتاه به پلههای بالا انداخت، بعد با صدایی آروم جواب داد..
میران: اره،باید استراحت کنه...
اخم تهسون عمیقتر شد.
تهسون: استراحت؟
درحالیکه شرکت رو بهش سپردم و جلسهی امروز لغو شد؟
باید بیدارش میکردی، میران. نمیتونیم همیشه اینطوری با رفتارهاش کنار بیایم.
میران لیوانش رو روی نعلبکی گذاشت و نگاهش رو پایین انداخت.
بعد با صدایی ملایم گفت..
میران: اون پسرته، تهسون. یه انسانه، نه یه ماشین.
تو خودت میدونی چه فشارهایی رو دوشش هست.
شرکت، پروژهی جدید، نامزدی با لارا… همهش داره با هم خفهش میکنه.
تهسون با بیصبری دستی به موهاش کشید و بلندتر گفت...
تهسون: فشار همیشه هست، ولی مرد باید یاد بگیره چطور باهاش مقابله کنه.
فرار از مسئولیت راه حل نیست.
میران لبخند محوی زد، اما نگاهش غمگین بود.
میران: گاهی آدم فرار نمیکنه، فقط دیگه توانی نداره...
تهسون چیزی نگفت. فقط نگاهش رو از پنجره به سمت پلهها چرخوند، جایی که سکوت طبقهی بالا، نشون از خوابی سنگین و شاید بیقرار میداد.
چند لحظه فقط به اونجا خیره موند، بعد آهی کشید و گفت...
تهسون: یکم دیگه بیدارش کن. باید باهاش حرف بزنم.
میران فقط سر تکون داد، اما تهسون نمیدید که دستش هنوز روی فنجون قهوهاش میلرزید.
سکوت دوباره روی سالن نشست...
[ویو تهیونگ]
چشمهام با سوزش خفیفی باز شدن، و چند ثانیه طول کشید تا بفهمم کجام.
لباسای دیروز هنوز تنم بود،
نفس عمیقی کشیدم و با دست روی صورتم کشیدم. هوا بوی خستگی میداد… همون بوی سنگین بعد از بارون.
از تخت بلند شدم، موهام نامرتب و سنگین بود. کمی آب به صورتم زدم و بیحوصله از اتاق بیرون رفتم.
پلهها زیر پام صدا میدادن، و همین صدا کافی بود تا سکوت سالن بشکنه.
پدرم با دیدنم از روی مبل بلند شد.
اخم عمیقی روی صورتش بود، فنجون قهوهاش رو روی میز گذاشت.
مادرم با چشمای نگران نگاهم کرد، ولی چیزی نگفت.
تهسون: بالاخره بیدار شدی. دیروز میخواستم باهات حرف بزنم.
با صدایی گرفته گفتم..
تهیونگ: دیروز… خسته بودم، شرمنده پدر.
پدرم نفس عمیقی کشید، انگار سعی داشت عصبانیتش رو کنترل کنه.
تهسون: دیروز با خانوادهی لارا صحبت کردم. به این نتیجه رسیدیم که باید بیشتر همدیگه رو ببینید.
بالاخره شما نامزدید، این فاصلهگیری درست نیست، مخصوصا الان که توجهها روی شما دوتاست.
چیزی نگفتم... فقط نگاهم رو به میز دوختم. صدای تق تق ساعت روی دیوار توی سرم میپیچید.
پدرم ادامه داد...
تهسون : لارا دیشب نگران بود، گفت چند روزه خبری ازت نیست.
نمیفهمم تهیونگ… چرا اینقدر سرد رفتار میکنی؟
نمیخوای زندگیت رو بسازی؟ نمیخوای مسئولیت قبول کنی؟
دستم رو روی دستهی صندلی گذاشتم و نفسهام کندتر شد.
تهیونگ: پدر… من فقط—
حرفم نیمهکاره موند.
نگاه ناگهانیم به ساعت دیواری افتاد.
چشمهام تنگ شد… فقط چند دقیقه مونده بود تا تمرین ا.ت تموم بشه.
قلبم تندتر زد. نمیدونم چرا، ولی حس میکردم باید برم.
باید امروز اون رو ببینم، چون میدونستم روزهای بعد غرق کار شرکت میشم… و شاید دیگه فرصتی نباشه.
بدون اینکه جواب پدرم رو بدم، سریع از صندلی بلند شدم.
مادرم با تعجب گفت..
میران : تهیونگ؟ کجا میری؟
جواب ندادم. با قدمهای تند از پلهها بالا رفتم، در اتاق رو باز کردم و کتم رو از روی صندلی برداشتم.
موهام هنوز خیس و آشفته بود، دکمههای پیرهنم نیمهباز.
صدای فریاد پدرم بلند شد..
تهسون: تهیونگ! هنوز حرفم تموم نشده، برگرد!
اما من فقط دستم رو روی در گذاشتم و همونطور که کت رو روی شونهم انداختم، گفتم..
تهیونگ: بعدا حرف میزنیم پدر...
در رو محکم بستم و از عمارت بیرون رفتم.
هوای تازه تو صورتم خورد، هنوز بوی بارون تو هوا بود.
سوار ماشین شدم، دستم رو روی فرمون گذاشتم و زیر لب زمزمه کردم..
"فقط امروز... فقط یه بار دیگه باید ببینمش."
موتور ماشین با صدای بلند روشن شد.
از آینه دیدم پدرم هنوز جلوی عمارت ایستاده بود، بیحرکت، فقط نگاهم میکرد…
نمیدونستم تو اون نگاه خشم بود یا نگرانی.
پاهام رو روی گاز فشار دادم و صدای در آهنی که پشت سرم بسته شد، توی گوشم پیچید.
زیر لب گفتم..
تهیونگ: باید درستش کنم…
اما نمیدونستم اوضاع، از چیزی که هست خیلی خرابتر میشه.
شرط: ۱۵۰ کامنت
- ۲۹.۷k
- ۲۵ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۷۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط