پوان شکسته
𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲 {پوانِ شکسته}
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟰𝟳
[ویو ا.ت]
دستم رو روی زمین گذاشتم و ادامه دادم به خوندن.
آروم، بریده، با صدایی که فقط خودم میشنیدم..
“𝑻𝒉𝒆𝒓𝒆’𝒔 𝒂 𝒍𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒐𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒓𝒐𝒂𝒅, 𝒂𝒏𝒅 𝑰 𝒕𝒉𝒊𝒏𝒌 𝒚𝒐𝒖 𝒌𝒏𝒐𝒘…”
"تو این جاده نور هست…و فکر میکنم تو هم میدونی…"
فکر گذشته دوباره اومد؛ همهی روزهایی که تلاش کردم درست باشم، صبر کردم، خسته شدم ولی هیچ کس نفهمید…
تموم اون دردها، تموم نگاههای سرد تهیونگ، تموم حرفهایی که نگفته بودن، همه یکباره جلوی چشمم رژه رفتن.
“𝑴𝒐𝒓𝒏𝒊𝒏𝒈 𝒊𝒔 𝒄𝒐𝒎𝒊𝒏𝒈, 𝒂𝒏𝒅 𝑰 𝒉𝒂𝒗𝒆 𝒕𝒐 𝒈𝒐…”
"داره صبح میشه…و من باید برم…"
یادم افتاد وقتی با تهیونگ بحث کردم و چقدر غرورم شکست، وقتی نامزد شدنش با لارا همه چیز رو پیچیده کرده بود.
هر لحظهای که فکر کردم میتونم کنترل کنم، فقط اوضاع بدتر شد.
“𝑰 𝒅𝒐𝒏’𝒕 𝒌𝒏𝒐𝒘 𝒘𝒉𝒚, 𝑰 𝒅𝒐𝒏’𝒕 𝒌𝒏𝒐𝒘 𝒘𝒉𝒚
𝑾𝒆 𝒏𝒆𝒆𝒅 𝒕𝒐 𝒃𝒓𝒆𝒂𝒌 𝒔𝒐 𝒉𝒂𝒓𝒅…”
"نمیدونم چرا…نمیدونم چرا...باید اینقدر سخت از هم جدا بشیم…"
“𝑰 𝒅𝒐𝒏’𝒕 𝒌𝒏𝒐𝒘 𝒘𝒉𝒚,𝑾𝒆 𝒃𝒓𝒆𝒂𝒌 𝒔𝒐 𝒉𝒂𝒓𝒅..”
چشمهام رو بستم.
قطرهی اشکی که روی گونهم لرزید، تو سطل آبی که انعکاس صورت خیسم رو نشون میداد،افتاد..
برای چند ثانیه، همهچیز ساکت شد.
فقط صدای نفسهام موند و تپش آروم قلبم..
“𝑩𝒖𝒕 𝒊𝒇 𝒘𝒆'𝒓𝒆 𝒔𝒕𝒓𝒐𝒏𝒈 𝒆𝒏𝒐𝒖𝒈𝒉 𝒕𝒐 𝒍𝒆𝒕 𝒊𝒕 𝒊𝒏..
𝑾𝒆 𝒔𝒕𝒓𝒐𝒏𝒈 𝒆𝒏𝒐𝒖𝒈𝒉 𝒕𝒐 𝒍𝒆𝒕 𝒊𝒕 𝒈𝒐…”
"ای کاش به خودمون جرعت میدادیم وارد قلب هم بشیم...
و اونقدر قوی بودیم که بتونیم از هم بگذریم.."
سکوت سالن همه چیز رو بلعیده بود..
و صدای زمزمهی آهنگ که انگار با درد و خاطراتم گره خورده بود، باقی موند.
“𝑳𝒆𝒕 𝒊𝒕 𝒂𝒍𝒍 𝒈𝒐,𝑳𝒆𝒕 𝒊𝒕 𝒂𝒍𝒍 𝒈𝒐…”
"قید همه چی رو بزنیم"
صدام انقدر آهسته و آروم بود که مطمئن بودم حتی تا در رختکن هم نمیرسه.
لارا با دستهای تمیز و ناخنهای لاکزده، که حالا یه حلقه الماس تو انگشتش میدرخشید..مشغول تمیز کاری رختکن بود...
لارایی که آیندهاش روشن بود، و منی که تنها آیندهام، همین کف خاکی و خونی سالن باله بود.
چشمهام به سمت نور کمرنگی که از پنجره میتابید دوخته شد.
همونطور که به پنجره زل زده بودم لبهام با بغض و لرزش ادامه داد به زمزمه کردن آهنگ..
“𝑳𝒆𝒕 𝒊𝒕 𝒂𝒍𝒍 𝒐𝒖𝒕 𝒏𝒐𝒘…”
"همه چی رو دیگه بزاریم کنار"
هر کلمه، هر نُت، ترکیبی بود از خاطرات گذشته؛
انگار تموم فشار و زخمهای اطرافیان روی شونههام سنگینی میکرد.
“𝑳𝒆𝒕 𝒊𝒕 𝒂𝒍𝒍 𝒈𝒐,𝒍𝒆𝒕 𝒊𝒕 𝒂𝒍𝒍 𝒈𝒐…𝒍𝒆𝒕 𝒊𝒕 𝒂𝒍𝒍 𝒐𝒖𝒕 𝒏𝒐𝒘…”
فرچه رو با غم بیشتری رو زمین کشیدم.
این کف رو باید انقدر تمیز میکردم تا دیگه هیچ ردی از خودم باقی نمونه.
نه رد خون، نه رد اشک و نه رد هیچ خاطره دروغینی با تهیونگ.
باید خودم رو از نو میساختم. با پاهای خونی، با جسم ضعیف،با روح شکسته، اما امیدوار.
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟰𝟳
[ویو ا.ت]
دستم رو روی زمین گذاشتم و ادامه دادم به خوندن.
آروم، بریده، با صدایی که فقط خودم میشنیدم..
“𝑻𝒉𝒆𝒓𝒆’𝒔 𝒂 𝒍𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒐𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒓𝒐𝒂𝒅, 𝒂𝒏𝒅 𝑰 𝒕𝒉𝒊𝒏𝒌 𝒚𝒐𝒖 𝒌𝒏𝒐𝒘…”
"تو این جاده نور هست…و فکر میکنم تو هم میدونی…"
فکر گذشته دوباره اومد؛ همهی روزهایی که تلاش کردم درست باشم، صبر کردم، خسته شدم ولی هیچ کس نفهمید…
تموم اون دردها، تموم نگاههای سرد تهیونگ، تموم حرفهایی که نگفته بودن، همه یکباره جلوی چشمم رژه رفتن.
“𝑴𝒐𝒓𝒏𝒊𝒏𝒈 𝒊𝒔 𝒄𝒐𝒎𝒊𝒏𝒈, 𝒂𝒏𝒅 𝑰 𝒉𝒂𝒗𝒆 𝒕𝒐 𝒈𝒐…”
"داره صبح میشه…و من باید برم…"
یادم افتاد وقتی با تهیونگ بحث کردم و چقدر غرورم شکست، وقتی نامزد شدنش با لارا همه چیز رو پیچیده کرده بود.
هر لحظهای که فکر کردم میتونم کنترل کنم، فقط اوضاع بدتر شد.
“𝑰 𝒅𝒐𝒏’𝒕 𝒌𝒏𝒐𝒘 𝒘𝒉𝒚, 𝑰 𝒅𝒐𝒏’𝒕 𝒌𝒏𝒐𝒘 𝒘𝒉𝒚
𝑾𝒆 𝒏𝒆𝒆𝒅 𝒕𝒐 𝒃𝒓𝒆𝒂𝒌 𝒔𝒐 𝒉𝒂𝒓𝒅…”
"نمیدونم چرا…نمیدونم چرا...باید اینقدر سخت از هم جدا بشیم…"
“𝑰 𝒅𝒐𝒏’𝒕 𝒌𝒏𝒐𝒘 𝒘𝒉𝒚,𝑾𝒆 𝒃𝒓𝒆𝒂𝒌 𝒔𝒐 𝒉𝒂𝒓𝒅..”
چشمهام رو بستم.
قطرهی اشکی که روی گونهم لرزید، تو سطل آبی که انعکاس صورت خیسم رو نشون میداد،افتاد..
برای چند ثانیه، همهچیز ساکت شد.
فقط صدای نفسهام موند و تپش آروم قلبم..
“𝑩𝒖𝒕 𝒊𝒇 𝒘𝒆'𝒓𝒆 𝒔𝒕𝒓𝒐𝒏𝒈 𝒆𝒏𝒐𝒖𝒈𝒉 𝒕𝒐 𝒍𝒆𝒕 𝒊𝒕 𝒊𝒏..
𝑾𝒆 𝒔𝒕𝒓𝒐𝒏𝒈 𝒆𝒏𝒐𝒖𝒈𝒉 𝒕𝒐 𝒍𝒆𝒕 𝒊𝒕 𝒈𝒐…”
"ای کاش به خودمون جرعت میدادیم وارد قلب هم بشیم...
و اونقدر قوی بودیم که بتونیم از هم بگذریم.."
سکوت سالن همه چیز رو بلعیده بود..
و صدای زمزمهی آهنگ که انگار با درد و خاطراتم گره خورده بود، باقی موند.
“𝑳𝒆𝒕 𝒊𝒕 𝒂𝒍𝒍 𝒈𝒐,𝑳𝒆𝒕 𝒊𝒕 𝒂𝒍𝒍 𝒈𝒐…”
"قید همه چی رو بزنیم"
صدام انقدر آهسته و آروم بود که مطمئن بودم حتی تا در رختکن هم نمیرسه.
لارا با دستهای تمیز و ناخنهای لاکزده، که حالا یه حلقه الماس تو انگشتش میدرخشید..مشغول تمیز کاری رختکن بود...
لارایی که آیندهاش روشن بود، و منی که تنها آیندهام، همین کف خاکی و خونی سالن باله بود.
چشمهام به سمت نور کمرنگی که از پنجره میتابید دوخته شد.
همونطور که به پنجره زل زده بودم لبهام با بغض و لرزش ادامه داد به زمزمه کردن آهنگ..
“𝑳𝒆𝒕 𝒊𝒕 𝒂𝒍𝒍 𝒐𝒖𝒕 𝒏𝒐𝒘…”
"همه چی رو دیگه بزاریم کنار"
هر کلمه، هر نُت، ترکیبی بود از خاطرات گذشته؛
انگار تموم فشار و زخمهای اطرافیان روی شونههام سنگینی میکرد.
“𝑳𝒆𝒕 𝒊𝒕 𝒂𝒍𝒍 𝒈𝒐,𝒍𝒆𝒕 𝒊𝒕 𝒂𝒍𝒍 𝒈𝒐…𝒍𝒆𝒕 𝒊𝒕 𝒂𝒍𝒍 𝒐𝒖𝒕 𝒏𝒐𝒘…”
فرچه رو با غم بیشتری رو زمین کشیدم.
این کف رو باید انقدر تمیز میکردم تا دیگه هیچ ردی از خودم باقی نمونه.
نه رد خون، نه رد اشک و نه رد هیچ خاطره دروغینی با تهیونگ.
باید خودم رو از نو میساختم. با پاهای خونی، با جسم ضعیف،با روح شکسته، اما امیدوار.
- ۱۸.۱k
- ۲۷ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط