پوان شکسته
𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲 {پوانِ شکسته}
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟰𝟲
[ویو ا.ت]
صدای بسته شدن محکم در ورودی، نشون میداد که آخرین نفر هم رفته...
تنها نور باقی مونده، چراغهای کمجون اضطراری بودن که سایههای بلند و کشیده روی کف سالن ایجاد میکردن..
تو اون طرف سالن، درِ رختکن هم بسته بود.
لارا اونجا و مشغول تمیز کردن کابوس خودشه؛
تنبیهی که خانم پارک بعد از اون بحث داغ و شدید بین ما دو نفر، برای هر دومون در نظر گرفته بود.
مربی با عصبانیت گفته بود که باید همه جای سالن رو تمیز کنیم تا یاد بگیریم آرامش بقیه رو موقع تمرین به هم نریزیم.
من، مسئول تمیز کردن کف سالن بودم.
یه سطل آب کنارم بود و یه فرچه کوچیک و قدیمی با موهای زبر...
روی زمین، نزدیک میلههای باله نشسته بودم.
تو حالت عادی، این کف چوبی،گرمترین و امنترین نقطه دنیا برام بود، اما حالا، سرد و خشن به نظر میرسید.
تموم بدنم از خستگی میلرزید.
پاهام... پاهام انگار وجود نداشتن...
کفش تمرینم رو درآورده بودم و حالا پاهام با جوراب نازک،روی چوب سرد سالن بود.
نوک انگشتام و پنجههام، به خصوص مچ پای آسیبدیدهم، از تمرین شدید و فشار روانی دعوای اخیر، میسوخت.
با نگاهی پایین، متوجه شدم که یه لکه کوچیک خون روی زمین کنار پام پخش شده.
پاهام تاول زده و خونریزی کرده بودن...
چند جا پوستپوست بود و حالا با عرق و سرمای سالن، خونریزی کمی شروع شده بود.
فرچه رو برداشتم و به آرومی شروع به کشیدنش روی زمین کردم.
هر حرکت، دردی تازه به انگشتام میاورد.
انگار داشتم زخمهای خودم رو تمیز میکردم، نه کف سالن رو..
هر بار که مچ پام رو حرکت میدادم تا فرچه رو به جلو هل بدم، یه تیر کشنده تموم وجودم رو میگرفت.
درد، تنهایی و این حس تحقیر..
بغض گلوم رو محکم فشار میداد.
برای اینکه صدای نفسهای خستهام یا صدای هقهق احتمالیم رو نشنوم، شروع کردم به زمزمه کردن یه آهنگ انگلیسی، تا کمی آروم شم..
[اسلاید بعد،آهنگی که ا.ت میخونه هست]
“𝑰’𝒗𝒆 𝒃𝒆𝒆𝒏 𝒔𝒍𝒆𝒆𝒑𝒍𝒆𝒔𝒔 𝒂𝒕 𝒏𝒊𝒈𝒉𝒕
’𝑪𝒂𝒖𝒔𝒆 𝑰 𝒅𝒐𝒏’𝒕 𝒌𝒏𝒐𝒘 𝒉𝒐𝒘 𝑰 𝒇𝒆𝒆𝒍…”
"شبا خواب به چشمم نمیومد...چون نمیدونستم چه حسی دارم..."
صدای خودم تو فضای خالی سالن گم شد.
لبهی چشمهام سوز میزد، ولی ادامه دادم.
فرچه تو دستم لرزید.
لکهها هنوز پاک نشده بودن.
“𝑰’𝒗𝒆 𝒃𝒆𝒆𝒏 𝒘𝒂𝒊𝒕𝒊𝒏𝒈 𝒐𝒏 𝒚𝒐𝒖
𝑱𝒖𝒔𝒕 𝒕𝒐 𝒔𝒂𝒚 𝒔𝒐𝒎𝒆𝒕𝒉𝒊𝒏𝒈 𝒓𝒆𝒂𝒍…”
"منتظرت بودم…فقط برای اینکه یه بار چیزی واقعی از ته دلت بگی..."
انگار زمان برگشته بود. تصویر تهیونگ جلوی چشمم زنده شد..
اون روز که فقط نگاهم کرد و چیزی نگفت.
اون لحظه سکوتش از هر کلمهای دردناکتر بود.
فرچه از دستم شل شد..
صدای خفیفش روی زمین پخش شد.
اشک، بیصدا از روی گونههام پایین اومد و با آب کف مخلوط شد.
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟰𝟲
[ویو ا.ت]
صدای بسته شدن محکم در ورودی، نشون میداد که آخرین نفر هم رفته...
تنها نور باقی مونده، چراغهای کمجون اضطراری بودن که سایههای بلند و کشیده روی کف سالن ایجاد میکردن..
تو اون طرف سالن، درِ رختکن هم بسته بود.
لارا اونجا و مشغول تمیز کردن کابوس خودشه؛
تنبیهی که خانم پارک بعد از اون بحث داغ و شدید بین ما دو نفر، برای هر دومون در نظر گرفته بود.
مربی با عصبانیت گفته بود که باید همه جای سالن رو تمیز کنیم تا یاد بگیریم آرامش بقیه رو موقع تمرین به هم نریزیم.
من، مسئول تمیز کردن کف سالن بودم.
یه سطل آب کنارم بود و یه فرچه کوچیک و قدیمی با موهای زبر...
روی زمین، نزدیک میلههای باله نشسته بودم.
تو حالت عادی، این کف چوبی،گرمترین و امنترین نقطه دنیا برام بود، اما حالا، سرد و خشن به نظر میرسید.
تموم بدنم از خستگی میلرزید.
پاهام... پاهام انگار وجود نداشتن...
کفش تمرینم رو درآورده بودم و حالا پاهام با جوراب نازک،روی چوب سرد سالن بود.
نوک انگشتام و پنجههام، به خصوص مچ پای آسیبدیدهم، از تمرین شدید و فشار روانی دعوای اخیر، میسوخت.
با نگاهی پایین، متوجه شدم که یه لکه کوچیک خون روی زمین کنار پام پخش شده.
پاهام تاول زده و خونریزی کرده بودن...
چند جا پوستپوست بود و حالا با عرق و سرمای سالن، خونریزی کمی شروع شده بود.
فرچه رو برداشتم و به آرومی شروع به کشیدنش روی زمین کردم.
هر حرکت، دردی تازه به انگشتام میاورد.
انگار داشتم زخمهای خودم رو تمیز میکردم، نه کف سالن رو..
هر بار که مچ پام رو حرکت میدادم تا فرچه رو به جلو هل بدم، یه تیر کشنده تموم وجودم رو میگرفت.
درد، تنهایی و این حس تحقیر..
بغض گلوم رو محکم فشار میداد.
برای اینکه صدای نفسهای خستهام یا صدای هقهق احتمالیم رو نشنوم، شروع کردم به زمزمه کردن یه آهنگ انگلیسی، تا کمی آروم شم..
[اسلاید بعد،آهنگی که ا.ت میخونه هست]
“𝑰’𝒗𝒆 𝒃𝒆𝒆𝒏 𝒔𝒍𝒆𝒆𝒑𝒍𝒆𝒔𝒔 𝒂𝒕 𝒏𝒊𝒈𝒉𝒕
’𝑪𝒂𝒖𝒔𝒆 𝑰 𝒅𝒐𝒏’𝒕 𝒌𝒏𝒐𝒘 𝒉𝒐𝒘 𝑰 𝒇𝒆𝒆𝒍…”
"شبا خواب به چشمم نمیومد...چون نمیدونستم چه حسی دارم..."
صدای خودم تو فضای خالی سالن گم شد.
لبهی چشمهام سوز میزد، ولی ادامه دادم.
فرچه تو دستم لرزید.
لکهها هنوز پاک نشده بودن.
“𝑰’𝒗𝒆 𝒃𝒆𝒆𝒏 𝒘𝒂𝒊𝒕𝒊𝒏𝒈 𝒐𝒏 𝒚𝒐𝒖
𝑱𝒖𝒔𝒕 𝒕𝒐 𝒔𝒂𝒚 𝒔𝒐𝒎𝒆𝒕𝒉𝒊𝒏𝒈 𝒓𝒆𝒂𝒍…”
"منتظرت بودم…فقط برای اینکه یه بار چیزی واقعی از ته دلت بگی..."
انگار زمان برگشته بود. تصویر تهیونگ جلوی چشمم زنده شد..
اون روز که فقط نگاهم کرد و چیزی نگفت.
اون لحظه سکوتش از هر کلمهای دردناکتر بود.
فرچه از دستم شل شد..
صدای خفیفش روی زمین پخش شد.
اشک، بیصدا از روی گونههام پایین اومد و با آب کف مخلوط شد.
- ۱۰.۹k
- ۲۷ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط