‹جنگل چشمانش›👀🌿
‹جنگل چشمانش›👀🌿
#PART_1 🦋🌸
#ساریان
با پسرم سهیل و دختر سادیا اومده بودیم پارک
سهیل_مامان،مامان ساحل کجا رفت
و به ساحل که وسط خیابون در حال دویدن بود اشاره کرد
داد زدم_ساحل کجا میری
ایستاد و با دستش جایی رو نشون داد و با صدای نازش گفت_هاله،سهیل مامانم اونجاس
یهو سهیل گفت_ساحل مواظب باش
مزدای سفیدی که راننده اش افشین بود با سرعت زیادی داشت به طرف ساحل میرفت
سریع دویدم و خودمو بین ساحل و ماشین انداختم و برای اینکه ساحل اسیب نبینه بغلش کردم
همون لحظه با ماشین برخورد کردم و پرت شدیم
اخرین لحظه صدای لاستیک ماشینی ک دور میشد و داد سهیل ک میگفت مامان و جیغ سادیا و ساحل رو شنیدم
و همه جا سیاه شد و چشمام بسه
همه ی صدا ها خاموش شدن
#هجده_سال_بعد
#ساحل
با صدای الارم گوشیم از خواب پاشدم باز علی و امیر داشتند پلی استیشن بازی میکردن یکی نمیگه بچه برو درستو بخون.
بلند شدم و بعد از کارای مربوطه اماده شدم که برم دانشگاه نگاهی از تو اینه به خودم انداختم چشمای سبز که سهیل به جنگل تشبیهشون میکرد .
لبای متناسب و بینی خوش فرمی داشتم . موهامم به قول بابا گندمزاری بودن واسه خودشون . بیشترین چیزی که تو صورتم به چشم میومد همین چشمای سبزم بودن .
از اتاق اومدم بیرون رفتم سمت راه پله که در اتاق سهیل(برادرم)باز شد و اومد بیرون معلوم بود تازه بیدار شده موهاش پریشان بود خنده م گرفت از حالتش.
بهم چشم غره ای رفت اعتنا نکردم و رفتم پایین مثل همیشه یه لیوان شیر خوردم و رفتم تو حیاط همین که سوییچ رو زدم که برم سوار شم علی با یه لقمه نون و پنیر اومد و زود تر از من سوار شد منم با حرص رفتم سوار شدم
نون و پنیر رو داد دستم و گفت_بخور همیشه بدون صبحاته میری نمیتونی درس بخونی
یه تای ابروم رفت بالا و تعجب کردم این کی به فکر من افتاد
نون و پنیر رو گذاشتم تو کوله م و ماشین رو روشن کردم سمت مدرسه ش باید اول اونو میرسوندم بعد خودم میرفتم
علی ۱۲ سالشه
امیر هم ۸ سالشه
منم ۲۱ سالمه دانشجوی رشته ی تجربی سال دوم دانشگاهم
داشتم میروندم که گوشیم زنگ خورد به صفحه ش نگاه کردم اسم میلاد روش خود نمایی میکرد...
@Blue_rooman۲
#PART_1 🦋🌸
#ساریان
با پسرم سهیل و دختر سادیا اومده بودیم پارک
سهیل_مامان،مامان ساحل کجا رفت
و به ساحل که وسط خیابون در حال دویدن بود اشاره کرد
داد زدم_ساحل کجا میری
ایستاد و با دستش جایی رو نشون داد و با صدای نازش گفت_هاله،سهیل مامانم اونجاس
یهو سهیل گفت_ساحل مواظب باش
مزدای سفیدی که راننده اش افشین بود با سرعت زیادی داشت به طرف ساحل میرفت
سریع دویدم و خودمو بین ساحل و ماشین انداختم و برای اینکه ساحل اسیب نبینه بغلش کردم
همون لحظه با ماشین برخورد کردم و پرت شدیم
اخرین لحظه صدای لاستیک ماشینی ک دور میشد و داد سهیل ک میگفت مامان و جیغ سادیا و ساحل رو شنیدم
و همه جا سیاه شد و چشمام بسه
همه ی صدا ها خاموش شدن
#هجده_سال_بعد
#ساحل
با صدای الارم گوشیم از خواب پاشدم باز علی و امیر داشتند پلی استیشن بازی میکردن یکی نمیگه بچه برو درستو بخون.
بلند شدم و بعد از کارای مربوطه اماده شدم که برم دانشگاه نگاهی از تو اینه به خودم انداختم چشمای سبز که سهیل به جنگل تشبیهشون میکرد .
لبای متناسب و بینی خوش فرمی داشتم . موهامم به قول بابا گندمزاری بودن واسه خودشون . بیشترین چیزی که تو صورتم به چشم میومد همین چشمای سبزم بودن .
از اتاق اومدم بیرون رفتم سمت راه پله که در اتاق سهیل(برادرم)باز شد و اومد بیرون معلوم بود تازه بیدار شده موهاش پریشان بود خنده م گرفت از حالتش.
بهم چشم غره ای رفت اعتنا نکردم و رفتم پایین مثل همیشه یه لیوان شیر خوردم و رفتم تو حیاط همین که سوییچ رو زدم که برم سوار شم علی با یه لقمه نون و پنیر اومد و زود تر از من سوار شد منم با حرص رفتم سوار شدم
نون و پنیر رو داد دستم و گفت_بخور همیشه بدون صبحاته میری نمیتونی درس بخونی
یه تای ابروم رفت بالا و تعجب کردم این کی به فکر من افتاد
نون و پنیر رو گذاشتم تو کوله م و ماشین رو روشن کردم سمت مدرسه ش باید اول اونو میرسوندم بعد خودم میرفتم
علی ۱۲ سالشه
امیر هم ۸ سالشه
منم ۲۱ سالمه دانشجوی رشته ی تجربی سال دوم دانشگاهم
داشتم میروندم که گوشیم زنگ خورد به صفحه ش نگاه کردم اسم میلاد روش خود نمایی میکرد...
@Blue_rooman۲
۲.۳k
۰۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.