سلطنت بی رحم
سلطنت بی رحم
پارت ۳۴
آنائل دره اتاق دانیلا را زد و اجازه ورود خواست
دانیلا : تشریف بیاورید
آنائل وارده اتاق شد و سمته دانیلا که بر روی تخت نشسته بود رفت و کنار اش نشست دانیلا سر اش را بر زانوهایش گذاشته بود
آنائل : برویم بیرون
دانیلا سر اش را از رویه زانوهایش برداشت و به آنائل خیره شده بود
دانیلا : از اتاق نمیروم بیرون برادر اجازه نمی دهد
آنائل : به اون چه پاشو برویم
دانیلا : نه نمیشه
آنائل دسته دانیلا را گرفت و از تخت بلند اش کرد
آنائل : هیچکس حق ندارد تورو اینجا زندانی کنه
آنائل همانطوری که دست دانیلا را گرفته بود از اتاق خارج شدن
پله ها را طی کردن و تو سالون قصر بودن
کاترینا و فلاویا وقتی آن دونفر را دیدن آمدن به سمتشون
کاترینا : شاهزاده میدونه که دانیلا از اتاق آمده بیرون
آنائل : نه اما همینکه من میدونم کافیه بعدشم به تو هیچ ربطی نداره
فلاویا : همینجوری به زندگی خوبت ادامه بده
آنائل : همچنین
آنائل و دانیلا از سالون قصر خارج شدن
کاترینا: فلاویا تو چت شده چرا باهاش خوب رفتار میکنی
فلاویا : کاترینا خیلی ساده ای بزار میونه شاهزاده با این دختره خراب بشه کم مونده کاترینا بلآخره شاهزاده را ماله تو خواهم کرد
آنائل و دانیلا تو باغچه قصر که خیلی بزرگ بود قدم میزدن
دانیلا : خیلی خوب شد که اومدم بیرون حال و هوایم عوض شد
آنائل : ببین بهت گفتم بریم بیرون اما تو قبول نمیکردی
دانیلا : اما اگر شاهزاده خبر دار بشن چی
آنائل : خبر دار بشه اما مگه چیه درضمن دیگه باید با ما هم صبحانه هم شام هم ناهار میخوری
دانیلا ایستاد و شوکه گفت
دانیلا : شاهزاده اجازه نمیده نه اصلا امکان نداره این غیره ممکنه
آنائل : نه چیزی که من میگم باید همون طوری بشه و الآنم به بقیه هیچ ربطی نداره و نخواهد داشت
دانیلا دسته آنائل را گرفت و با بغضی که تویه گلو اش بود گفت
دانیلا : خیلی ازت ممنونم
آنائل : نیازی به تشکر کردن نیست تو فقط از این به بعد بیا سره میز و با ما غذا بخور
دانیلا : سعیمو میکنم .. .....
پارت ۳۴
آنائل دره اتاق دانیلا را زد و اجازه ورود خواست
دانیلا : تشریف بیاورید
آنائل وارده اتاق شد و سمته دانیلا که بر روی تخت نشسته بود رفت و کنار اش نشست دانیلا سر اش را بر زانوهایش گذاشته بود
آنائل : برویم بیرون
دانیلا سر اش را از رویه زانوهایش برداشت و به آنائل خیره شده بود
دانیلا : از اتاق نمیروم بیرون برادر اجازه نمی دهد
آنائل : به اون چه پاشو برویم
دانیلا : نه نمیشه
آنائل دسته دانیلا را گرفت و از تخت بلند اش کرد
آنائل : هیچکس حق ندارد تورو اینجا زندانی کنه
آنائل همانطوری که دست دانیلا را گرفته بود از اتاق خارج شدن
پله ها را طی کردن و تو سالون قصر بودن
کاترینا و فلاویا وقتی آن دونفر را دیدن آمدن به سمتشون
کاترینا : شاهزاده میدونه که دانیلا از اتاق آمده بیرون
آنائل : نه اما همینکه من میدونم کافیه بعدشم به تو هیچ ربطی نداره
فلاویا : همینجوری به زندگی خوبت ادامه بده
آنائل : همچنین
آنائل و دانیلا از سالون قصر خارج شدن
کاترینا: فلاویا تو چت شده چرا باهاش خوب رفتار میکنی
فلاویا : کاترینا خیلی ساده ای بزار میونه شاهزاده با این دختره خراب بشه کم مونده کاترینا بلآخره شاهزاده را ماله تو خواهم کرد
آنائل و دانیلا تو باغچه قصر که خیلی بزرگ بود قدم میزدن
دانیلا : خیلی خوب شد که اومدم بیرون حال و هوایم عوض شد
آنائل : ببین بهت گفتم بریم بیرون اما تو قبول نمیکردی
دانیلا : اما اگر شاهزاده خبر دار بشن چی
آنائل : خبر دار بشه اما مگه چیه درضمن دیگه باید با ما هم صبحانه هم شام هم ناهار میخوری
دانیلا ایستاد و شوکه گفت
دانیلا : شاهزاده اجازه نمیده نه اصلا امکان نداره این غیره ممکنه
آنائل : نه چیزی که من میگم باید همون طوری بشه و الآنم به بقیه هیچ ربطی نداره و نخواهد داشت
دانیلا دسته آنائل را گرفت و با بغضی که تویه گلو اش بود گفت
دانیلا : خیلی ازت ممنونم
آنائل : نیازی به تشکر کردن نیست تو فقط از این به بعد بیا سره میز و با ما غذا بخور
دانیلا : سعیمو میکنم .. .....
۱.۵k
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.