سلطنت بی رحم
سلطنت بی رحم
پارت ۳۵
شب شده بود آنائل با کمک بریانا اون لباس های بزرگه سفید را از کشید و لباس های خوابش را پوشید رویه تخت دراز کشید همش به طرفه در اتاق نکته میکرد شاهزاده هنوز نیامده بود
آنائل
« چرا نمی آید کلی روز حتا یه دفعه هم نیامد قصر یعنی با خود اش فکر نمی کند کن تو این قصر نفرین شده تنها هستم »
با چرخیدن دست گیره در آنائل سریع چشمایش را بست و خود اش را به خواب زد شاهزاده خسته وارده اتاق شد سمته اتاق لباس رفت و داشت لباس هایش را عوض میکرد
بعد از پوشیدنه لباسش به سمته تخت رفت و رویش دراز کشید کمی به آنائل نزدیک شد و بهش گفت
جونکوک : شاه دوخت آنائل خوابیدی
آنائل هیچ جوابی بهش نداد شاهزاده نفسه عمیقی کشید و چشم هایش را بست
یکم گذشت آنائل خیلی آروم به طرفه شاهزاده چرخید شاهزاده خیلی بهش نزدیک بو وقتی آنائل به طرفش چرخید صورت هاشون خیلی بهم نزدیک بودن
آنائل با چشمانش صورت شاهزاده را که غرق در خواب بود
آنالیز کرد قلب آنائل شروع به زود زود تپیدن کرد
آنائل
« چشمانت شبیه ماه تو آسمان هست با دیدن ماه به یاد چشمانه زیبایه تو میافتم اگر یکم عاشقم میبودی چی میشد فقط یه دفعه به چشم هایم نگاه میکردی
چی میشد »
)))))))))))))))))))))))))))))
آنائل
وقتی چشم هایم را باز کردم رسماً تو بغله شاهزاده بودم
زود از بغلش پریدم و داد زدم همان دقیقه شاهزاده چشم هایش را باز کرد
شاهزاده با حالت خوابآلود گفت
جونکوک : چیشده
آنائل : جونکوک چرا منو بغل کرده بودی
شاهزاده بر روی تخت نشست و با جدیت اش گفت
جونکوک : شاه دوخت الان شما به من چی گفتید
آنائل : جونکوک مگه اسمت جونکوک نیست
جونکوک : نباید اینجوری صدام کنید باید شاهزاده صدام کنید
آنائل روبه رویه شاهزاده نشست و خیلی بهش نزدیک شد صورت اش در نیم سانت صورت شاهزاده بود
خنده ای کرد و گفت
آنائل : اما من که همسرتان هستم شاهزاده
جونکوک : باید همینجوری صدام کنید شاه دوخت
شاهزاده صورت اش را بیشتر نزدیک صورته آنائل کرد که یهو ......
پارت ۳۵
شب شده بود آنائل با کمک بریانا اون لباس های بزرگه سفید را از کشید و لباس های خوابش را پوشید رویه تخت دراز کشید همش به طرفه در اتاق نکته میکرد شاهزاده هنوز نیامده بود
آنائل
« چرا نمی آید کلی روز حتا یه دفعه هم نیامد قصر یعنی با خود اش فکر نمی کند کن تو این قصر نفرین شده تنها هستم »
با چرخیدن دست گیره در آنائل سریع چشمایش را بست و خود اش را به خواب زد شاهزاده خسته وارده اتاق شد سمته اتاق لباس رفت و داشت لباس هایش را عوض میکرد
بعد از پوشیدنه لباسش به سمته تخت رفت و رویش دراز کشید کمی به آنائل نزدیک شد و بهش گفت
جونکوک : شاه دوخت آنائل خوابیدی
آنائل هیچ جوابی بهش نداد شاهزاده نفسه عمیقی کشید و چشم هایش را بست
یکم گذشت آنائل خیلی آروم به طرفه شاهزاده چرخید شاهزاده خیلی بهش نزدیک بو وقتی آنائل به طرفش چرخید صورت هاشون خیلی بهم نزدیک بودن
آنائل با چشمانش صورت شاهزاده را که غرق در خواب بود
آنالیز کرد قلب آنائل شروع به زود زود تپیدن کرد
آنائل
« چشمانت شبیه ماه تو آسمان هست با دیدن ماه به یاد چشمانه زیبایه تو میافتم اگر یکم عاشقم میبودی چی میشد فقط یه دفعه به چشم هایم نگاه میکردی
چی میشد »
)))))))))))))))))))))))))))))
آنائل
وقتی چشم هایم را باز کردم رسماً تو بغله شاهزاده بودم
زود از بغلش پریدم و داد زدم همان دقیقه شاهزاده چشم هایش را باز کرد
شاهزاده با حالت خوابآلود گفت
جونکوک : چیشده
آنائل : جونکوک چرا منو بغل کرده بودی
شاهزاده بر روی تخت نشست و با جدیت اش گفت
جونکوک : شاه دوخت الان شما به من چی گفتید
آنائل : جونکوک مگه اسمت جونکوک نیست
جونکوک : نباید اینجوری صدام کنید باید شاهزاده صدام کنید
آنائل روبه رویه شاهزاده نشست و خیلی بهش نزدیک شد صورت اش در نیم سانت صورت شاهزاده بود
خنده ای کرد و گفت
آنائل : اما من که همسرتان هستم شاهزاده
جونکوک : باید همینجوری صدام کنید شاه دوخت
شاهزاده صورت اش را بیشتر نزدیک صورته آنائل کرد که یهو ......
۱.۲k
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.