🍁
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت38
با باز شدن در اتاق و وارد شدن مادرم توی اتاق دیدن من و ماهرو که سرش روی پای من بود با اون اخم های درهم و خیلی بزرگ که از نگاه این دختر بیچاره هم دور نبود بهمون نزدیک شده رو به من گفت
_پدرت باهات کار داره زود باش برو پایین
به مادرم اخمی کردم من نمیتونستم اخم نکنم به در اشاره کردم و گفتم
مادر من این اتاق در داره میتونی قبل
اومدن در بزنی مگه نه؟
عصبانی تا خواست دهنش رو پر کنه و چیزی بگه منصرف شد و گفت
_ پدرت منتظره زود باش خواهرش میاد بهش میرسه پاشو ...
مادرم که به من پشت کردم و از اتاق بیرون رفت پیشونیشو بوسیدم و گفتم
_به حرفام فکر کن من و تو قراره خیلی با هم وقت بگذرونیم باید توام کمی بزرگ بشی تا بتونی از با من بودن لذت ببری ولی مطمئن باش خواهرت و هیچ کسی دیگه هیچ وقت چیزی نمیفهمه...
هنوزم می ترسید هنوزم نگران بود و من نمیدونستم چند روز و چند وقت باید تلاش کنم تا این ترس نگرانی رو ازش دور کنم از اتاق بیرون رفتم سراغ خان بزرگ گرفتم
مردی که به خاطر خان بودن به خاطر حفظ کردن زمین ها به خاطر امر و نهی کردن به این مردم بدبخت تمام ما رد درگیر این زندگی نکبت کرده بود زندگی که من هیچ وقت آرزوشو نداشتم
به اتاقش که رسیدم پشت میزش نشسته بود و چند برگه رو زیر و رو می کرد
بالا آوردن سرش به من نگاهی انداخت و گفت
_بیا بشین باهات کار دارم
همیشه وقتی پدرم با من کار داشت یعنی از من چیزی میخواست
هیچ وقت هیچ کدوم از کاراش به نفع من وبه خاطر من نبود
روی صندلی نشستم و برگه ها رو به سمت من گرفت و گفت
_ اینا رو بخون تمام مجوز را گرفتم میخوام این دهکده رو انقدر تغییر بدم دیگه کسی نشناستش
برگه ها را از دستش گرفتم و نگاهی بهش انداختم درمانگاه مدرسه های بزرگ فروشگاه
حتی باجه های تلفنی که میخواست برای روستا بگیره همه اینها خوب به نظر میرسیدن سری تکون دادم و گفتم
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت38
با باز شدن در اتاق و وارد شدن مادرم توی اتاق دیدن من و ماهرو که سرش روی پای من بود با اون اخم های درهم و خیلی بزرگ که از نگاه این دختر بیچاره هم دور نبود بهمون نزدیک شده رو به من گفت
_پدرت باهات کار داره زود باش برو پایین
به مادرم اخمی کردم من نمیتونستم اخم نکنم به در اشاره کردم و گفتم
مادر من این اتاق در داره میتونی قبل
اومدن در بزنی مگه نه؟
عصبانی تا خواست دهنش رو پر کنه و چیزی بگه منصرف شد و گفت
_ پدرت منتظره زود باش خواهرش میاد بهش میرسه پاشو ...
مادرم که به من پشت کردم و از اتاق بیرون رفت پیشونیشو بوسیدم و گفتم
_به حرفام فکر کن من و تو قراره خیلی با هم وقت بگذرونیم باید توام کمی بزرگ بشی تا بتونی از با من بودن لذت ببری ولی مطمئن باش خواهرت و هیچ کسی دیگه هیچ وقت چیزی نمیفهمه...
هنوزم می ترسید هنوزم نگران بود و من نمیدونستم چند روز و چند وقت باید تلاش کنم تا این ترس نگرانی رو ازش دور کنم از اتاق بیرون رفتم سراغ خان بزرگ گرفتم
مردی که به خاطر خان بودن به خاطر حفظ کردن زمین ها به خاطر امر و نهی کردن به این مردم بدبخت تمام ما رد درگیر این زندگی نکبت کرده بود زندگی که من هیچ وقت آرزوشو نداشتم
به اتاقش که رسیدم پشت میزش نشسته بود و چند برگه رو زیر و رو می کرد
بالا آوردن سرش به من نگاهی انداخت و گفت
_بیا بشین باهات کار دارم
همیشه وقتی پدرم با من کار داشت یعنی از من چیزی میخواست
هیچ وقت هیچ کدوم از کاراش به نفع من وبه خاطر من نبود
روی صندلی نشستم و برگه ها رو به سمت من گرفت و گفت
_ اینا رو بخون تمام مجوز را گرفتم میخوام این دهکده رو انقدر تغییر بدم دیگه کسی نشناستش
برگه ها را از دستش گرفتم و نگاهی بهش انداختم درمانگاه مدرسه های بزرگ فروشگاه
حتی باجه های تلفنی که میخواست برای روستا بگیره همه اینها خوب به نظر میرسیدن سری تکون دادم و گفتم
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۷.۵k
۲۳ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.