🍁
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت40
آره دختر خان اما پاش از همین گرگان نهایتش تهران بیشتر بیرون نرفته اون حتی نمیدونه چطور باید اونجا حرف بزنه سوادش نهایت سیکل باشه مگه نه بیشتر از این که نمیشه؟
با دست محکم روی میزش کوبید و گفت
_حرفی که زدم انجام میدی کاری که خواستم می کنی جز این چیزی نمیخوام ازت بشنوم
از جام بلند شدم روی میز خم شدم و گفتم
هیچ کاری نمی کنم از اینجا تکون نمیخورم خوب میدونم که کی از تو خواسته تا منو از اینجا دور کنی اما من از اینجا نمی رم اگرم برم تنها میرم قبلش عروس جدیدی که برام انتخاب کردین و به اجبار بهم بستین اینش طلاقش میدم و بعد میرم
و دوباره شروع میشه جنگ بین خان و خان
خودتون میدونی اگه رفتنمو میخوای اول این دختره رو میزارم خونه پدرش همون پدر خانش که دم از ازش میزنید و بعد میرم
دود از سر پدرم بلند میشد چشماش به حدی قرمز شده بود که میترسیدم همین الان اتفاقی براش بیفته اما من هرگز زیر بار زور نمی رفتم حتی اگه پدرم میگفت
رفتن به اونجا به خواست اونا نبود
به خواهش های مادرم و برای پدرم برگشتم اما رفتنم دیگه دست اینا نیست من اینجا به کسی وصل شدم که تا زمانی که نتونم با خودم از اینجا ببرمش هیچ جایی نمی رفتم
از اتاق پدرم که بیرون اومدم دست به لباسم کشیدم همه چیز داشت خوب پیش میرفت خیلی خوب درست همون طوری که میخواستم
چند سال بود از این روستا رفته بودم تقریباً همه بچه هایی که هم سن و سال من بودن بزرگ شده بودن و رفته بودن سراغ زندگیشون
اینجا جز پیرمردها و پیرزنها ای که توی خونه کار می کردن دیگه کسی رو نمی شناختم درگیر همین فکرا بودم...
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت40
آره دختر خان اما پاش از همین گرگان نهایتش تهران بیشتر بیرون نرفته اون حتی نمیدونه چطور باید اونجا حرف بزنه سوادش نهایت سیکل باشه مگه نه بیشتر از این که نمیشه؟
با دست محکم روی میزش کوبید و گفت
_حرفی که زدم انجام میدی کاری که خواستم می کنی جز این چیزی نمیخوام ازت بشنوم
از جام بلند شدم روی میز خم شدم و گفتم
هیچ کاری نمی کنم از اینجا تکون نمیخورم خوب میدونم که کی از تو خواسته تا منو از اینجا دور کنی اما من از اینجا نمی رم اگرم برم تنها میرم قبلش عروس جدیدی که برام انتخاب کردین و به اجبار بهم بستین اینش طلاقش میدم و بعد میرم
و دوباره شروع میشه جنگ بین خان و خان
خودتون میدونی اگه رفتنمو میخوای اول این دختره رو میزارم خونه پدرش همون پدر خانش که دم از ازش میزنید و بعد میرم
دود از سر پدرم بلند میشد چشماش به حدی قرمز شده بود که میترسیدم همین الان اتفاقی براش بیفته اما من هرگز زیر بار زور نمی رفتم حتی اگه پدرم میگفت
رفتن به اونجا به خواست اونا نبود
به خواهش های مادرم و برای پدرم برگشتم اما رفتنم دیگه دست اینا نیست من اینجا به کسی وصل شدم که تا زمانی که نتونم با خودم از اینجا ببرمش هیچ جایی نمی رفتم
از اتاق پدرم که بیرون اومدم دست به لباسم کشیدم همه چیز داشت خوب پیش میرفت خیلی خوب درست همون طوری که میخواستم
چند سال بود از این روستا رفته بودم تقریباً همه بچه هایی که هم سن و سال من بودن بزرگ شده بودن و رفته بودن سراغ زندگیشون
اینجا جز پیرمردها و پیرزنها ای که توی خونه کار می کردن دیگه کسی رو نمی شناختم درگیر همین فکرا بودم...
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۸.۶k
۲۴ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.