پارت
پارت ۵
(بعد چند ماه)
حدود چند ماهه که فرانسه م رابطه ام با جانگ کوک بهتر شده و علاقم بهش بیشتر شد ه ولی کم میبینمش .
باز مثل بقیه روز ها ساعت ۷ صبح بیدار شدم
نگاه به اونور تخت کردم انگار باز شب اومده و صبح رفته رفتم دست و صورتم را شسته و لباس قرمز مخملیم را پوشیدم و گردنبند یاقوت سرخم را انداختم
و وارد سالن غذاخوری شدم و پدر شوهرم را دیدم و بهش احترام گذاشتم و دیدم که جانگ کوک اومده و کنارش نشستم که پادشاه جعون( منظورم پدر کوکه) گفت:
کوک میدونی که کشور یونان با ما جنگ داره
کوک: بله پدر
پادشاه جعون: چون تو شاه شدی و بر طبق قوانین پادشاهی باید به جنگ بری
کوک: کی باید برم؟
پادشاه: فردا
( وقتی صبحونه خوردن)
از زبان کوک: تصمیم گرفتم که یکم قدم بزنم
توی این چند ماه رابطم و علاقه ام نسبت به ویکتوریا بیشتر شده و یک جورایی نمیتونم بدون اون باشم
از زبان ویکتوریا،: بعد از اینکه پادشاه گفت کوک باید بره جنگ یک حالی شدم وارد اتاقم شدم و اشک هام سرازیر شد کم کم گریه هام اوج گرفت
از زبان کوک:تصمیم گرفتم که برم اتاق کارم تا یک چیزی را بردارم که صدای گریه شنیدم چون در بسته نبود دیدم که ویکتوریا داره گریه میکنه
دیدم داره با خودش حرف میزنه
ویکتوریا: چرا چرا باید بره جنگ من تازه عاشقش شده بودم ( با گریه )
کوک: چی عاشق من شدا بودی ؟
ویکتوریا :ک- ک - کوک
کوک: اشکال نداره چون این حس دو طرفس
( فلش به فردا)
ویکتوریا: کوک میشه نری جنگ خواهش میکنم
کوک: ببخشید ولی مجبورم لطفا تا وقتی من جنگم مواظب خودت باش
ویکتوریا: باشه
نگهیان:.....
...........................................
سلاممم خوشگل های مننن چطورید ؟
بهتون بگم که ممکنه وسط های فیک غمگین باشه ولی پایانش شا ده
(بعد چند ماه)
حدود چند ماهه که فرانسه م رابطه ام با جانگ کوک بهتر شده و علاقم بهش بیشتر شد ه ولی کم میبینمش .
باز مثل بقیه روز ها ساعت ۷ صبح بیدار شدم
نگاه به اونور تخت کردم انگار باز شب اومده و صبح رفته رفتم دست و صورتم را شسته و لباس قرمز مخملیم را پوشیدم و گردنبند یاقوت سرخم را انداختم
و وارد سالن غذاخوری شدم و پدر شوهرم را دیدم و بهش احترام گذاشتم و دیدم که جانگ کوک اومده و کنارش نشستم که پادشاه جعون( منظورم پدر کوکه) گفت:
کوک میدونی که کشور یونان با ما جنگ داره
کوک: بله پدر
پادشاه جعون: چون تو شاه شدی و بر طبق قوانین پادشاهی باید به جنگ بری
کوک: کی باید برم؟
پادشاه: فردا
( وقتی صبحونه خوردن)
از زبان کوک: تصمیم گرفتم که یکم قدم بزنم
توی این چند ماه رابطم و علاقه ام نسبت به ویکتوریا بیشتر شده و یک جورایی نمیتونم بدون اون باشم
از زبان ویکتوریا،: بعد از اینکه پادشاه گفت کوک باید بره جنگ یک حالی شدم وارد اتاقم شدم و اشک هام سرازیر شد کم کم گریه هام اوج گرفت
از زبان کوک:تصمیم گرفتم که برم اتاق کارم تا یک چیزی را بردارم که صدای گریه شنیدم چون در بسته نبود دیدم که ویکتوریا داره گریه میکنه
دیدم داره با خودش حرف میزنه
ویکتوریا: چرا چرا باید بره جنگ من تازه عاشقش شده بودم ( با گریه )
کوک: چی عاشق من شدا بودی ؟
ویکتوریا :ک- ک - کوک
کوک: اشکال نداره چون این حس دو طرفس
( فلش به فردا)
ویکتوریا: کوک میشه نری جنگ خواهش میکنم
کوک: ببخشید ولی مجبورم لطفا تا وقتی من جنگم مواظب خودت باش
ویکتوریا: باشه
نگهیان:.....
...........................................
سلاممم خوشگل های مننن چطورید ؟
بهتون بگم که ممکنه وسط های فیک غمگین باشه ولی پایانش شا ده
- ۸.۹k
- ۱۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط