رمان شخص سوم پارت ۱۶
آب دهنتو قورت دادی و سعی کردی عادی به نظر برسی
ماری« کوک حتما اینو میدونی که اگه من تورو قبول کنم مامان آرا میشم...و خب حتما اینو هم میدونی که ممکنه پشت سرمون حرفایی بگن که باعث بشه به هر سهتامون لتمه وارد بشه... پس بیشتر تحمل کن!»
چراغ سبز شد و کوک بدون هیچ حرفی سمت خونت راه افتاد...
جلو در خونت پارک کرد...خواستی پیاده بشی ولی کوک دستتو کشید سمت خودش..
کوک« ماری!...هرچقدر میخوای فکر کن...ولی اینو مطمئن باش که من نمیزارم بری!...هم من و هم آرا بهت نیاز داریم...و بیشتر از اون....»
مکثی کرد و گفت...
کوک«عاشقتم»
و خیلی یهویی لبا.شو روی لبا.ت گذاشت...اولین بار بود که حس عجیب بوسه رو درک میکردی..مثل اینکه این حس عجیب داشت چیزی رو بهت میفهموند...اینکه...اینکه توهم دوسش داری...آروم چشماتو بستی که لبا.ش شروع کرد به حرکت کردن و توهم کم کم همراهیش کردی...دستاشو بالا آورد و کنار صورتت رو گرفت تا تسلط بیشتری داشته باشه...به عقب حولت داد که سرت به صندلی ماشین رسید...کم کم جدا شد...هر دوتون نفس نفس میزدین...
کوک«میدونستی لبا.ت خیلی خوش تعمه؟»
از خجالت قرمز شده بودی که دستشو روی گونهات گذاشت و دوباره لب زد
کوک« چرا انقد خجالتی؟...»
سرتو انداختی پایین و خیلی آروم گفتی «نکن»
کوک« پسرت میشه...بهتره بری!»
باشه ای گفتی و سریع از ماشین پیاده شدی و بدو بدو به سمت خونت حرکت کردی...
درو باز کردی و خودتو روی کاناپه پرت کردی...نمیدونستی باید چیکار کنی...هم هیجان داشتی...هم استرس...و اینا تلفیقی از هزار تا حس رو بهت میداد...نگاهی به ساعت کردی که ۱ ساعت وقت داشتی...سریع گوشیتو برداشتی و به سونگوو زنگ زدی..
سونگوو«هی...چطوری»
ماری«مرسی...توخوبی؟»
سونگوو«نه خیلی...با شیهیون دعوام شد»
ماری« هی..دختر ازین اتفاقا همیشه میوفته...»
سونگوو«اهوم...تو خوبی؟»
ماری« نمیدونم...هم خوشحالم...هم استرس دارم»
سونگوو«چرا؟»
ماری«بخاطر همین بهت زنگ زدم...بدو بیا تا بهت بگم»
ماری« کوک حتما اینو میدونی که اگه من تورو قبول کنم مامان آرا میشم...و خب حتما اینو هم میدونی که ممکنه پشت سرمون حرفایی بگن که باعث بشه به هر سهتامون لتمه وارد بشه... پس بیشتر تحمل کن!»
چراغ سبز شد و کوک بدون هیچ حرفی سمت خونت راه افتاد...
جلو در خونت پارک کرد...خواستی پیاده بشی ولی کوک دستتو کشید سمت خودش..
کوک« ماری!...هرچقدر میخوای فکر کن...ولی اینو مطمئن باش که من نمیزارم بری!...هم من و هم آرا بهت نیاز داریم...و بیشتر از اون....»
مکثی کرد و گفت...
کوک«عاشقتم»
و خیلی یهویی لبا.شو روی لبا.ت گذاشت...اولین بار بود که حس عجیب بوسه رو درک میکردی..مثل اینکه این حس عجیب داشت چیزی رو بهت میفهموند...اینکه...اینکه توهم دوسش داری...آروم چشماتو بستی که لبا.ش شروع کرد به حرکت کردن و توهم کم کم همراهیش کردی...دستاشو بالا آورد و کنار صورتت رو گرفت تا تسلط بیشتری داشته باشه...به عقب حولت داد که سرت به صندلی ماشین رسید...کم کم جدا شد...هر دوتون نفس نفس میزدین...
کوک«میدونستی لبا.ت خیلی خوش تعمه؟»
از خجالت قرمز شده بودی که دستشو روی گونهات گذاشت و دوباره لب زد
کوک« چرا انقد خجالتی؟...»
سرتو انداختی پایین و خیلی آروم گفتی «نکن»
کوک« پسرت میشه...بهتره بری!»
باشه ای گفتی و سریع از ماشین پیاده شدی و بدو بدو به سمت خونت حرکت کردی...
درو باز کردی و خودتو روی کاناپه پرت کردی...نمیدونستی باید چیکار کنی...هم هیجان داشتی...هم استرس...و اینا تلفیقی از هزار تا حس رو بهت میداد...نگاهی به ساعت کردی که ۱ ساعت وقت داشتی...سریع گوشیتو برداشتی و به سونگوو زنگ زدی..
سونگوو«هی...چطوری»
ماری«مرسی...توخوبی؟»
سونگوو«نه خیلی...با شیهیون دعوام شد»
ماری« هی..دختر ازین اتفاقا همیشه میوفته...»
سونگوو«اهوم...تو خوبی؟»
ماری« نمیدونم...هم خوشحالم...هم استرس دارم»
سونگوو«چرا؟»
ماری«بخاطر همین بهت زنگ زدم...بدو بیا تا بهت بگم»
۴۳.۸k
۱۴ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.