رمان شخص سوم پارت اخر
بغلش کردی و گفتی..
ماری« هرچی بپوشی قشنگی»
خنده ای کرد و رفت توی اتاقش...
با صدای کلید به سمت در برگشتی...کوک وارد شد...بدو بدو رفتی بغلش...بوسه ای روی لبات گذاشت و گفت..
کوک« لباسی که خواسته بودی سفارش دادم...»
لبخندی زدی و بیشتر بغلش کردی...
#پرشزمانیدهسالبعد...
ماری« جانگمی؟»
جانگمی« بله مامانی؟»
ماری« انار میخوری پسرم؟»
پسر ۳ سالت با لبخند بدو بدو اومد سمت کاناپه...
جانگمی« اله مامان»
آرا که الان ۱۶ سالش بود با هدفونش از اتاقش اومد بیرون...
ارا« مامان...بابا اومد؟»
ماری« اره...رفته دوش بگیره»
آرا هم اومد و نشست کنارت...
کوک بعد ۲ دقیقه اومد...
کوک«ببخشید دیر کردم»
خنده ای کردی که کوک هم اومد کنارتون..
ماری«خب...کریسمس مبارکککک»
و همه هورا کشیدن...
همدیگه رو بغل کردین..
بعد یک ساعت بچه ها خوابیدن و فقط تو و کوک داشتین روی کاناپه فیلم میدیدین...کوک سرش رو روی شونت گذاشت و لب زد...
کوک« میدونی بعد از به دنیا اومدن جانگمی باهم نبودیم؟»
ضربه ای به شونش زدی...
ماری« منحرفففف»
لبخندی زد و گفت...
کوک« ولی من واقعا بهت نیاز دارم بیبی گرل»
رو کاناپه پرتت کرد و لبا.شو روی لبا.ت گذاشت و یه شب هات برات ساخت...
پایان∆
~~~~~~~~~~~~~~~~
مرسی که تا اینجا کنارم رمان رو دنبال کردین امید وارم دوسش داشته باشین...
ماری« هرچی بپوشی قشنگی»
خنده ای کرد و رفت توی اتاقش...
با صدای کلید به سمت در برگشتی...کوک وارد شد...بدو بدو رفتی بغلش...بوسه ای روی لبات گذاشت و گفت..
کوک« لباسی که خواسته بودی سفارش دادم...»
لبخندی زدی و بیشتر بغلش کردی...
#پرشزمانیدهسالبعد...
ماری« جانگمی؟»
جانگمی« بله مامانی؟»
ماری« انار میخوری پسرم؟»
پسر ۳ سالت با لبخند بدو بدو اومد سمت کاناپه...
جانگمی« اله مامان»
آرا که الان ۱۶ سالش بود با هدفونش از اتاقش اومد بیرون...
ارا« مامان...بابا اومد؟»
ماری« اره...رفته دوش بگیره»
آرا هم اومد و نشست کنارت...
کوک بعد ۲ دقیقه اومد...
کوک«ببخشید دیر کردم»
خنده ای کردی که کوک هم اومد کنارتون..
ماری«خب...کریسمس مبارکککک»
و همه هورا کشیدن...
همدیگه رو بغل کردین..
بعد یک ساعت بچه ها خوابیدن و فقط تو و کوک داشتین روی کاناپه فیلم میدیدین...کوک سرش رو روی شونت گذاشت و لب زد...
کوک« میدونی بعد از به دنیا اومدن جانگمی باهم نبودیم؟»
ضربه ای به شونش زدی...
ماری« منحرفففف»
لبخندی زد و گفت...
کوک« ولی من واقعا بهت نیاز دارم بیبی گرل»
رو کاناپه پرتت کرد و لبا.شو روی لبا.ت گذاشت و یه شب هات برات ساخت...
پایان∆
~~~~~~~~~~~~~~~~
مرسی که تا اینجا کنارم رمان رو دنبال کردین امید وارم دوسش داشته باشین...
۵۵.۹k
۱۵ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.