رمان شخص سوم پارت ۱۷
سونگوو« اوکی الان میام»
قط کردی و خواستی که دستو رویی به خودت بزنی تا یکم جذاب باشی و هم برای رفتن به مهدکودک کارت راحت تر باشه...موهاتو یکم حالت دادی و بجای شلوار لی که پات بود یه شلوارک صداه تو خونه پوشیدی و به سمت آشپز خونه رفتی..یه دونات برداشتی و به سمت کاناپه حرکت کردی...
تقریبا ۵ دقیقه از فیلم دیدن و دونات خوردنت گذشت که سونگوو اومد...درو باز کردی که بهم گفت...
سونگوو«خبببب...چیکار کردی ماری خانم که هم خوشحالی هم استرس داری؟»
ماری« بهت میگم...بیا داخل...»
نشست و بعد از آوردن قهوه توهم کنارش نشستی...تمام ماجرا رو براش تعریف کردی...بعد یکم مکث کردن لب زد...
سونگوو« خببب...شیهیون وقتی باهاش رفیق شد گف به نظر میرسه آدم خوبیه...به نظرم فکراتو بکن و بعد جواب بده...چون قراره مامان باشی...و مهم تر از این اون یه پدر مجرده...ممکنه طرز فکرش با تویی که تا حالا به یه پسر نزدیک نشدی فرق کنه!...پس باید بدونی که چطور باهاش کنار بیای...مهم تر از همه علاقه ای که بهش داریه...واقعا دوسش داری؟»
یکم مکث کردی و گفتی...
ماری« اهوم...من فک میکنم تا حالا همچین حسی نداشتم...وقتی میبینمش قلبم تند تند میتپه و هول میشم...»
سونگوو« پس مبارکهههه»
مشت کوچولویی به شونش زدی...
ماری« ساکت...»
#پرشزمانیبهیکهفتهبعد...
تو این یک هفته تمام فکراتو کرده بودی و از نظری که داشتی مطمئن بودی...چند روز دیگه هم کریسمس بود و تقریبا هوا سرد بود!...بعد کار توی مهد کودک تصمیم گرفتی بری پیشش...رسیدی و وارد خونت شدی...لباسات رو عوض کردی و یه دوش آب گرم گرفتی...چنتا کیمچی و یه نودل داغ رو همیشه توی زمستون و مخصوصا این موقع ها ترجیح میدادی...بعد خوردن نودل تصمیم گرفتی یکم بخوابی و بعدش به کوک خبر بدی...
از اونطرف کوک هم توی این هفته هیچ حرفی باهات نزده بود و دلش برات تنگ شده بود و همینطور میخواست که جوابتو بشنوه...
با صدای آلارم گوشیت که ساعت ۵:۳۰ دقیقه رو نشون میداد از خواب بیدار شدی...دستو صورتتو شستی و یه چیزی خوردی...یکم با گوشیت ور رفتی...الان دیگه موقع رفتن بود!...گوشیتو برداشتی و به کوک زنگ زدی...به ثانیه نکشید که برداشت...
ماری« عام...سلام»
کوک« سلام...خوبی؟»
ماری« مرسی...»
کوک« کاری داشتی؟»
ماری« اهوم...امروز وقتت آزاده؟»
کوک« اره...»
ماری« اممم...میگم...میتونیم...همدیگه رو توی کافه کنار خونم ببینیم؟»
کوک«اوه...حتما...ساعت مشخص کردی؟»
ماری« عاااام...اگه بتونی ساعت ۷ بیای خیلی خوبه...دم غروبه هوا هم خنکه»
کوک« باشه...خوبه»
ماری« فعلا»
گوشیتو قط کردی و رفتی تا آماده بشی...از اونجایی که ساعت ۶:۲۰ بود پس بدون عجله آماده شدی...یه لباس گل گلی به همراه یه سارفون سفید پوشیدی (اسلاید بعد عکسش هست)
از خونه زدی بیرون و به سمت کافه پیاده روی کردی...رسیدی و وارد شدی...کوک سر همون میز که اولین بار باهاش اومدی نشسته بود...تا دیدت بلند شد و لباسش رو صاف کرد...رفتی کنارش نشستی...خانم بیون اومد...
خانم بیون«ایگووووو...بلاخره اومدی؟..از وقتی دوست پسر پیدا کردی دیگه به ما سر نمیزنی»
چیزی نگفتی و فقط خنده ای کردی...سفارش هاتون رو دادین و سر بحث رو باز کردی...
ماری« آرا خوبه؟»
کوک« اره...گذاشتمش پیش جیمین هیونگ دوستم!»
ماری« آها...»
کوک« حتما اتفاقی افتاده که براش تا اینجا برنامه ریزی کرده بودی...نه؟»
ماری« اومممم...فک کردم اینطوری بفهمی بهتره!»
کوک چیو بفهمم؟»
ماری« فعلا باید صبر کنی..»
سفارش هاتون اومد و یکم ازش نوشیدی..
کوک« نمیخوای بگی!»
ماری« عاممم..اره...خب...م..من...منم دوستت دارم»
یه دفعه ای بلند شد...
کوک« ینی قبولم کردی؟»
لبخندی زدی..
ماری« اهوم...و بگم...اسم اصلی من کیم ماریا عه»
بازوت رو کشید و بغلت کرد!...انقد سفت بغلت کرده بود که نمیتونستی تکون بخوری...
خانم بیون« نگفتم!...میدونستم دوست پسره ته» و تک خنده ای کرد!..
...
۳ هفته از باهم بودنتون میگذره و امروز روز عروسیتون بود!...
آرا « ماااامان»
ماری« بله؟»
آرا بدو بدو اومد و گفت
ارا« این لباسم خوبه؟...میخوام برای امشب بپوشمش»
قط کردی و خواستی که دستو رویی به خودت بزنی تا یکم جذاب باشی و هم برای رفتن به مهدکودک کارت راحت تر باشه...موهاتو یکم حالت دادی و بجای شلوار لی که پات بود یه شلوارک صداه تو خونه پوشیدی و به سمت آشپز خونه رفتی..یه دونات برداشتی و به سمت کاناپه حرکت کردی...
تقریبا ۵ دقیقه از فیلم دیدن و دونات خوردنت گذشت که سونگوو اومد...درو باز کردی که بهم گفت...
سونگوو«خبببب...چیکار کردی ماری خانم که هم خوشحالی هم استرس داری؟»
ماری« بهت میگم...بیا داخل...»
نشست و بعد از آوردن قهوه توهم کنارش نشستی...تمام ماجرا رو براش تعریف کردی...بعد یکم مکث کردن لب زد...
سونگوو« خببب...شیهیون وقتی باهاش رفیق شد گف به نظر میرسه آدم خوبیه...به نظرم فکراتو بکن و بعد جواب بده...چون قراره مامان باشی...و مهم تر از این اون یه پدر مجرده...ممکنه طرز فکرش با تویی که تا حالا به یه پسر نزدیک نشدی فرق کنه!...پس باید بدونی که چطور باهاش کنار بیای...مهم تر از همه علاقه ای که بهش داریه...واقعا دوسش داری؟»
یکم مکث کردی و گفتی...
ماری« اهوم...من فک میکنم تا حالا همچین حسی نداشتم...وقتی میبینمش قلبم تند تند میتپه و هول میشم...»
سونگوو« پس مبارکهههه»
مشت کوچولویی به شونش زدی...
ماری« ساکت...»
#پرشزمانیبهیکهفتهبعد...
تو این یک هفته تمام فکراتو کرده بودی و از نظری که داشتی مطمئن بودی...چند روز دیگه هم کریسمس بود و تقریبا هوا سرد بود!...بعد کار توی مهد کودک تصمیم گرفتی بری پیشش...رسیدی و وارد خونت شدی...لباسات رو عوض کردی و یه دوش آب گرم گرفتی...چنتا کیمچی و یه نودل داغ رو همیشه توی زمستون و مخصوصا این موقع ها ترجیح میدادی...بعد خوردن نودل تصمیم گرفتی یکم بخوابی و بعدش به کوک خبر بدی...
از اونطرف کوک هم توی این هفته هیچ حرفی باهات نزده بود و دلش برات تنگ شده بود و همینطور میخواست که جوابتو بشنوه...
با صدای آلارم گوشیت که ساعت ۵:۳۰ دقیقه رو نشون میداد از خواب بیدار شدی...دستو صورتتو شستی و یه چیزی خوردی...یکم با گوشیت ور رفتی...الان دیگه موقع رفتن بود!...گوشیتو برداشتی و به کوک زنگ زدی...به ثانیه نکشید که برداشت...
ماری« عام...سلام»
کوک« سلام...خوبی؟»
ماری« مرسی...»
کوک« کاری داشتی؟»
ماری« اهوم...امروز وقتت آزاده؟»
کوک« اره...»
ماری« اممم...میگم...میتونیم...همدیگه رو توی کافه کنار خونم ببینیم؟»
کوک«اوه...حتما...ساعت مشخص کردی؟»
ماری« عاااام...اگه بتونی ساعت ۷ بیای خیلی خوبه...دم غروبه هوا هم خنکه»
کوک« باشه...خوبه»
ماری« فعلا»
گوشیتو قط کردی و رفتی تا آماده بشی...از اونجایی که ساعت ۶:۲۰ بود پس بدون عجله آماده شدی...یه لباس گل گلی به همراه یه سارفون سفید پوشیدی (اسلاید بعد عکسش هست)
از خونه زدی بیرون و به سمت کافه پیاده روی کردی...رسیدی و وارد شدی...کوک سر همون میز که اولین بار باهاش اومدی نشسته بود...تا دیدت بلند شد و لباسش رو صاف کرد...رفتی کنارش نشستی...خانم بیون اومد...
خانم بیون«ایگووووو...بلاخره اومدی؟..از وقتی دوست پسر پیدا کردی دیگه به ما سر نمیزنی»
چیزی نگفتی و فقط خنده ای کردی...سفارش هاتون رو دادین و سر بحث رو باز کردی...
ماری« آرا خوبه؟»
کوک« اره...گذاشتمش پیش جیمین هیونگ دوستم!»
ماری« آها...»
کوک« حتما اتفاقی افتاده که براش تا اینجا برنامه ریزی کرده بودی...نه؟»
ماری« اومممم...فک کردم اینطوری بفهمی بهتره!»
کوک چیو بفهمم؟»
ماری« فعلا باید صبر کنی..»
سفارش هاتون اومد و یکم ازش نوشیدی..
کوک« نمیخوای بگی!»
ماری« عاممم..اره...خب...م..من...منم دوستت دارم»
یه دفعه ای بلند شد...
کوک« ینی قبولم کردی؟»
لبخندی زدی..
ماری« اهوم...و بگم...اسم اصلی من کیم ماریا عه»
بازوت رو کشید و بغلت کرد!...انقد سفت بغلت کرده بود که نمیتونستی تکون بخوری...
خانم بیون« نگفتم!...میدونستم دوست پسره ته» و تک خنده ای کرد!..
...
۳ هفته از باهم بودنتون میگذره و امروز روز عروسیتون بود!...
آرا « ماااامان»
ماری« بله؟»
آرا بدو بدو اومد و گفت
ارا« این لباسم خوبه؟...میخوام برای امشب بپوشمش»
۵۱.۱k
۱۵ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.