رمان اجبار شیرین
#رمان_اجبار_شیرین
#پارت_سی_سه
+ ای خدااااا
کیارش : خیلی خوب من باید برم
+ الان میشه بگی تکلیف من چیه؟ من چیکار باید بکنم
کیارش: ببین دلارام دقیق نمیدونم ولی فکر کنم با خانوادت تماس میگیره و میگه ترنج رو بیارید و دلارام رو تحویل بگیرید
+ خب یهو دیدی عموم اینا قبول نکردن
کیارش: نمیدونم ، چیزی لازم نداری؟
+ نه مرسی فقط میشه کوله پشتیم رو بیاری
کیارش: باشه
و از در خارج شد
تو فکر فرو رفتم اگه عمو اینا قبول نکنن چی تکلیف من چیه ، یعنی باید بمونم اسیر دست این غول بیابونی بشم؟
با این فکر ناخداگاه اشک در چشم های حلقه زد پلک زدم که چنتا قطره سر خورد و به پایین رسید با رسیدن اشکام به زخم های صورتم ،
زخم های صورتم شروع به سوزش کرد
چشامو بستم و پلک هام سنگین شد
★★★★★★★★★
با صدای باز و بسته شدن در چشم هامو باز کردم ک کیارش کوله بدست رو دیدم
+عه مرسی اوردیش
کیارش: اره اوردم چی داری توش؟
+ یعنی میخوای بگی توشو نگاه نکردی
کیارش: من نه ولی اون دوتایی که پشت در نگهبان هستن چرا
کوله رو از دستش گرفتم بعد زیر رو کردن چراغ قهوه ای از توش برداشتم که تو تاریکی اتاق ازش استفاده کنم
کیارش: چراغ قهوه واسه چی توش داری😐
+ شخصیه ( الکی )
کیارش : باشه |:
خواستم جابجا بشم که سوزش عمیقی رو باز زیر شکمم حس کردم
کیارش اروم به سمتم اومد دستشو پشت کمرم گذاشت و صافم کردم
همون لحظه در اتاق زده شد
به سمت در رفت و با سینی که محتوای توش یه بشقاب برنج و یکم قورمه سبزی بود برگشت
سینی رو روی زمین گذاشت و کنارم نشست
کیارش : الان دروزه چیزی نخوردی
دروزه یعنی الان دروزه من اینجام ، تاحالا دانیارم چند باز زنگ زده ، مامانم چقدر دنبالم گشته
و باز با این فکر اشکام ریخت
کیارش اروم لیوان ابی به دستم داد لب های خشکیده مو باز کردم و با ولع خوردم ک فَکم از سرعت اب خوردن درد گرفت
کیارش : اروم بیا غذاتو بخور
#پارت_سی_سه
+ ای خدااااا
کیارش : خیلی خوب من باید برم
+ الان میشه بگی تکلیف من چیه؟ من چیکار باید بکنم
کیارش: ببین دلارام دقیق نمیدونم ولی فکر کنم با خانوادت تماس میگیره و میگه ترنج رو بیارید و دلارام رو تحویل بگیرید
+ خب یهو دیدی عموم اینا قبول نکردن
کیارش: نمیدونم ، چیزی لازم نداری؟
+ نه مرسی فقط میشه کوله پشتیم رو بیاری
کیارش: باشه
و از در خارج شد
تو فکر فرو رفتم اگه عمو اینا قبول نکنن چی تکلیف من چیه ، یعنی باید بمونم اسیر دست این غول بیابونی بشم؟
با این فکر ناخداگاه اشک در چشم های حلقه زد پلک زدم که چنتا قطره سر خورد و به پایین رسید با رسیدن اشکام به زخم های صورتم ،
زخم های صورتم شروع به سوزش کرد
چشامو بستم و پلک هام سنگین شد
★★★★★★★★★
با صدای باز و بسته شدن در چشم هامو باز کردم ک کیارش کوله بدست رو دیدم
+عه مرسی اوردیش
کیارش: اره اوردم چی داری توش؟
+ یعنی میخوای بگی توشو نگاه نکردی
کیارش: من نه ولی اون دوتایی که پشت در نگهبان هستن چرا
کوله رو از دستش گرفتم بعد زیر رو کردن چراغ قهوه ای از توش برداشتم که تو تاریکی اتاق ازش استفاده کنم
کیارش: چراغ قهوه واسه چی توش داری😐
+ شخصیه ( الکی )
کیارش : باشه |:
خواستم جابجا بشم که سوزش عمیقی رو باز زیر شکمم حس کردم
کیارش اروم به سمتم اومد دستشو پشت کمرم گذاشت و صافم کردم
همون لحظه در اتاق زده شد
به سمت در رفت و با سینی که محتوای توش یه بشقاب برنج و یکم قورمه سبزی بود برگشت
سینی رو روی زمین گذاشت و کنارم نشست
کیارش : الان دروزه چیزی نخوردی
دروزه یعنی الان دروزه من اینجام ، تاحالا دانیارم چند باز زنگ زده ، مامانم چقدر دنبالم گشته
و باز با این فکر اشکام ریخت
کیارش اروم لیوان ابی به دستم داد لب های خشکیده مو باز کردم و با ولع خوردم ک فَکم از سرعت اب خوردن درد گرفت
کیارش : اروم بیا غذاتو بخور
۱.۹k
۰۹ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.