حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۸۳
با چشاي گشاد نگاش کردم و آب دهنمو قورت دادم.
لیلا خندید و گفت: نترس به خیر گذشت ...چون همون موقع پلیسا سر می رسن و همه رو کَت بسته می برن کلانتري. از جمله سپیده. ماموراي کلانتري به خونوادش زنگ می زنن که بیاین دنبالش ولی مادرش در کمال ناباوري می گه کسی رو که شما می گین، نمی شناسم.تلفنو قطع می کنه. سپیده همون موقع پا میذاره به فرار. ماموراي کلانتري هم دنبالش میدوئن اما نمی تونن بگیرنش. یه ماشین درش باز بوده. خودشو پرت می کنه تو ماشین ...اگه گفتی راننده کی بود؟
گفتم: منوچهر؟!
- آفرین ...منوچهر اول می خواد سپیده رو بندازه بیرون ولی وقتی گریه و زاري سپیده رو می بینه راه میفته ...تو راه ازش سوال می کنه ...خانمم سفره دلش براي منوچ خان باز می کنه ...منوچهرم با مهربونی می گه «گریه نکن دختر گلم... خونه ما جا زیاده بیا پیش خودمون زندگی کن!»این شد که سپیده اومد پیش ما... دیگه کی مونده؟
گفتم: نجوا.
- چقدر زیادیما! فکم درد گرفت! ...یه لیوان آب برام بیار!
یه لیوان آب براش بردم و کنارش نشستم.
گفتم: خوب نجوا چی؟
و اما نجوا ... پدر و مادرش از هم جدا می شن. مادرش با یکی ازدواج می کنه و میره خارج ...اونم میره پیش بابا و زن باباش زندگی می کنه. بعد یک سال باباش فوت می کنه و زن باباش میره ازدواج می کنه. شوهر زن باباش خیلی اذیتش می کنه. اونم فرار می کنه و میاد پیش ما...خدا رو شکر تموم شد!
گفتم: پس چرا نرفت پیش فامیلاشون؟
- والا نمی دونم؟
دو ساعت بعد کم کم همشون پیداشون شد. با لیلا تو هال نشسته بودیم تلویزیون نگاه می کردیم که مهناز اومد تو، گفت:
- آیناز یه دقه بیا کارت دارم.
بلند شدم با لیلا رفتم تو اتاق.
مهناز به لیلا گفت: مگه تو آینازي که اومدي؟!
لیلا دستشو انداخت دور گردنم و گفت: ما یک روحیم در دو جسم. مگه نه؟!
با خنده گفتم: آره!
چند تا پلاستیک داد دستم و گفت: بگیر اینا رو بپوش، ببین اندازست؟
#پارت_۸۳
با چشاي گشاد نگاش کردم و آب دهنمو قورت دادم.
لیلا خندید و گفت: نترس به خیر گذشت ...چون همون موقع پلیسا سر می رسن و همه رو کَت بسته می برن کلانتري. از جمله سپیده. ماموراي کلانتري به خونوادش زنگ می زنن که بیاین دنبالش ولی مادرش در کمال ناباوري می گه کسی رو که شما می گین، نمی شناسم.تلفنو قطع می کنه. سپیده همون موقع پا میذاره به فرار. ماموراي کلانتري هم دنبالش میدوئن اما نمی تونن بگیرنش. یه ماشین درش باز بوده. خودشو پرت می کنه تو ماشین ...اگه گفتی راننده کی بود؟
گفتم: منوچهر؟!
- آفرین ...منوچهر اول می خواد سپیده رو بندازه بیرون ولی وقتی گریه و زاري سپیده رو می بینه راه میفته ...تو راه ازش سوال می کنه ...خانمم سفره دلش براي منوچ خان باز می کنه ...منوچهرم با مهربونی می گه «گریه نکن دختر گلم... خونه ما جا زیاده بیا پیش خودمون زندگی کن!»این شد که سپیده اومد پیش ما... دیگه کی مونده؟
گفتم: نجوا.
- چقدر زیادیما! فکم درد گرفت! ...یه لیوان آب برام بیار!
یه لیوان آب براش بردم و کنارش نشستم.
گفتم: خوب نجوا چی؟
و اما نجوا ... پدر و مادرش از هم جدا می شن. مادرش با یکی ازدواج می کنه و میره خارج ...اونم میره پیش بابا و زن باباش زندگی می کنه. بعد یک سال باباش فوت می کنه و زن باباش میره ازدواج می کنه. شوهر زن باباش خیلی اذیتش می کنه. اونم فرار می کنه و میاد پیش ما...خدا رو شکر تموم شد!
گفتم: پس چرا نرفت پیش فامیلاشون؟
- والا نمی دونم؟
دو ساعت بعد کم کم همشون پیداشون شد. با لیلا تو هال نشسته بودیم تلویزیون نگاه می کردیم که مهناز اومد تو، گفت:
- آیناز یه دقه بیا کارت دارم.
بلند شدم با لیلا رفتم تو اتاق.
مهناز به لیلا گفت: مگه تو آینازي که اومدي؟!
لیلا دستشو انداخت دور گردنم و گفت: ما یک روحیم در دو جسم. مگه نه؟!
با خنده گفتم: آره!
چند تا پلاستیک داد دستم و گفت: بگیر اینا رو بپوش، ببین اندازست؟
۷.۶k
۲۰ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.