حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۸۵
با ترس کنارش خوابیدم و یواش گفتم: من می ترسم.
از چی؟
- از فردا...
- مگه فردا ترس داره؟
- اگه نخوام این کارو بکنم چی؟
آروم گفت: یه وقت این حرفو بهش نزنیا؟ ...می فرستت یه جایی که عین سگ از گفته خودت پشیمون بشی.
- چیکار کنم؟
- هیچی...کاري که گفتو براش انجام بده. نترس اتفاقی برات نمیوفته. شب بخیر...
یک ساعت گذشت ولی خوابم نبرد. بلند شدم رفتم بالاي سر لیلا نشستم. لیلا همچین به دیوار چسبیده بود، انگار تو بغل شوهرش خوابیده.
همون جا نشسته بودم که یهو سرشو بلند و کرد گفت:
- یا پیغمبر خدا ...تو چرا اینجا نشستی؟جایت درد می کنه؟
- نه ...می ترسم.
- از چی؟
- اعدامم کنن.
بلند خندید، دستمو گذاشتم روي دهنش و گفتم: هیششش ...می خواي بیدارشون کنی دعوا راه بیفته؟
دستمو برداشتم.
آروم خندید و گفت: آخه این چه حرفیه می زنی؟ ...خودت حکم اعدام خودتو نوشتی؟می خواي پیشم بخوابی؟
- اوهووم!
کمی که از دیوار فاصله گرفت، پیشش خوابیدم. فیس تو فیس بودیم. یه لبخند موذیانه اي زد و دستشو انداخت دور گردنم و پیشونیشو چسبوند به پیشونیم.
سریع سرمو عقب کشیدم و دستشو از دور گردنم برداشتم و گفتم: چی کار می کنی؟
خندید و گفت: خب چی کار کنم؟ جام تنگه باید دستمو یه جایی بذارم؟
نشستم و گفتم: دستت و یه جاي دیگه بذار.
خواستم بلند شم که دستمو به طرف خودش کشید و با چشم هاي خمار و صداي مردونه اي گفت: کجا عزیزم... یه کاري می کنم امشب به جفتمون خوش بگذره!
با خنده دستمو کشیدم و گفتم: زهـــــرمار!
دوباره رفتم پیش مهناز خوابیدم. باز خدا رو شکر مهناز از این اَنگولک بازي ها در نمیاره!
#پارت_۸۵
با ترس کنارش خوابیدم و یواش گفتم: من می ترسم.
از چی؟
- از فردا...
- مگه فردا ترس داره؟
- اگه نخوام این کارو بکنم چی؟
آروم گفت: یه وقت این حرفو بهش نزنیا؟ ...می فرستت یه جایی که عین سگ از گفته خودت پشیمون بشی.
- چیکار کنم؟
- هیچی...کاري که گفتو براش انجام بده. نترس اتفاقی برات نمیوفته. شب بخیر...
یک ساعت گذشت ولی خوابم نبرد. بلند شدم رفتم بالاي سر لیلا نشستم. لیلا همچین به دیوار چسبیده بود، انگار تو بغل شوهرش خوابیده.
همون جا نشسته بودم که یهو سرشو بلند و کرد گفت:
- یا پیغمبر خدا ...تو چرا اینجا نشستی؟جایت درد می کنه؟
- نه ...می ترسم.
- از چی؟
- اعدامم کنن.
بلند خندید، دستمو گذاشتم روي دهنش و گفتم: هیششش ...می خواي بیدارشون کنی دعوا راه بیفته؟
دستمو برداشتم.
آروم خندید و گفت: آخه این چه حرفیه می زنی؟ ...خودت حکم اعدام خودتو نوشتی؟می خواي پیشم بخوابی؟
- اوهووم!
کمی که از دیوار فاصله گرفت، پیشش خوابیدم. فیس تو فیس بودیم. یه لبخند موذیانه اي زد و دستشو انداخت دور گردنم و پیشونیشو چسبوند به پیشونیم.
سریع سرمو عقب کشیدم و دستشو از دور گردنم برداشتم و گفتم: چی کار می کنی؟
خندید و گفت: خب چی کار کنم؟ جام تنگه باید دستمو یه جایی بذارم؟
نشستم و گفتم: دستت و یه جاي دیگه بذار.
خواستم بلند شم که دستمو به طرف خودش کشید و با چشم هاي خمار و صداي مردونه اي گفت: کجا عزیزم... یه کاري می کنم امشب به جفتمون خوش بگذره!
با خنده دستمو کشیدم و گفتم: زهـــــرمار!
دوباره رفتم پیش مهناز خوابیدم. باز خدا رو شکر مهناز از این اَنگولک بازي ها در نمیاره!
۵.۵k
۲۰ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.