حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۸۴
از دستش گرفتم و توشون نگاه کردم. مانتو سفید با شلوار لی آبی روشن با چند دست لباس و شال و روسري. دو جفت کفش و خلاصه هرچی که لازم داشتم، برام خریده بود.
با ذوق گفتم: واي ممنون!
لیلا: بپوش ببینم زشت تر می شی یا خوشگل شدنم بلدي؟
مانتو شلوار لی رو پوشیدم ولی شلواره کمی برام گشاد بود.
لیلا چونشو خاروند و گفت: خوبه، بد نشدي می تونم پیشنهاد ازدواجتو قبول کنم!
خندیدم و از مهناز تشکر کردم. وقتی همه اومدن، سفره رو پهن کردم. بعد از به به و چه چه، بخاطر دستپختم، لیلا گفت «: اولین باره که می تونم مزه غذاي انسانها رو بچشم » !
***
یک هفته تو اون خونه بودم. هر دفعه زبیده یکی از بچه ها رو پیشم می ذاشت تا فرار نکنم. به هر کدومشون می گفتم می خوام زنگ بزنم، جواب لیلا رو بهم می دادن.
یه شب بعد از شام زبیده بهم گفت:
- از فردا باید کارتو شروع کنی. خوردن و خوابیدن تعطیل... فقط پول درمیاري. پولا هم چی؟ نصف نمی شه همشو میدي دست من ... من اینجا فقط جاي خواب و خوارکتو میدم ...فهمیدي؟
- بله فقط کارم چیه؟
- نترس سخت نیست مواد می فروشی ...خودم ومنوچهرم باهاتیم.
اینو که گفت، بچه ها با ترس نگام کردن. نگار بهم پوزخند زد .
وقتی همه سر جاشون خوابیده بودن، نگار گفت: کارت ساخته است دختر.
لیلا: الکی نترسونش ...چیزي نیست آیناز بخواب.
نگار: آره چیزي نیست آیناز بخواب ...ولی به نظر من اگه بدونی قراره چه بلایی سرت بیاد بهتره.
با ترس نشستم رو تخت و گفتم: مگه قرار نیست فقط مواد بفروشم؟
لیلا: چراعزیزم ...این داره زر زیادي می زنه.
نگار نشست و گفت: من زر می زنم؟... ببین دختر جون! وقتی زبیده و منوچهر میگن می خوان باهات بیان یعنی جنس زیاد می خوان دستت بدن.
مهناز: می تونی دهن گشادتو ببندي؟ آینازبخواب، الکی داره می ترسوندت.
نگار: آره دارم می ترسونمش ...یادتون رفته همین بلا رو سر مستانه بیچاره آوردن؟ چند کیلو مواد دادن دستش بفروشه خودشونم باش رفتن...پلیسا گرفتنش و حکم اعدامو براش نوشتن...
اینو گفت و خوابید. مهناز پوفی کرد.
#پارت_۸۴
از دستش گرفتم و توشون نگاه کردم. مانتو سفید با شلوار لی آبی روشن با چند دست لباس و شال و روسري. دو جفت کفش و خلاصه هرچی که لازم داشتم، برام خریده بود.
با ذوق گفتم: واي ممنون!
لیلا: بپوش ببینم زشت تر می شی یا خوشگل شدنم بلدي؟
مانتو شلوار لی رو پوشیدم ولی شلواره کمی برام گشاد بود.
لیلا چونشو خاروند و گفت: خوبه، بد نشدي می تونم پیشنهاد ازدواجتو قبول کنم!
خندیدم و از مهناز تشکر کردم. وقتی همه اومدن، سفره رو پهن کردم. بعد از به به و چه چه، بخاطر دستپختم، لیلا گفت «: اولین باره که می تونم مزه غذاي انسانها رو بچشم » !
***
یک هفته تو اون خونه بودم. هر دفعه زبیده یکی از بچه ها رو پیشم می ذاشت تا فرار نکنم. به هر کدومشون می گفتم می خوام زنگ بزنم، جواب لیلا رو بهم می دادن.
یه شب بعد از شام زبیده بهم گفت:
- از فردا باید کارتو شروع کنی. خوردن و خوابیدن تعطیل... فقط پول درمیاري. پولا هم چی؟ نصف نمی شه همشو میدي دست من ... من اینجا فقط جاي خواب و خوارکتو میدم ...فهمیدي؟
- بله فقط کارم چیه؟
- نترس سخت نیست مواد می فروشی ...خودم ومنوچهرم باهاتیم.
اینو که گفت، بچه ها با ترس نگام کردن. نگار بهم پوزخند زد .
وقتی همه سر جاشون خوابیده بودن، نگار گفت: کارت ساخته است دختر.
لیلا: الکی نترسونش ...چیزي نیست آیناز بخواب.
نگار: آره چیزي نیست آیناز بخواب ...ولی به نظر من اگه بدونی قراره چه بلایی سرت بیاد بهتره.
با ترس نشستم رو تخت و گفتم: مگه قرار نیست فقط مواد بفروشم؟
لیلا: چراعزیزم ...این داره زر زیادي می زنه.
نگار نشست و گفت: من زر می زنم؟... ببین دختر جون! وقتی زبیده و منوچهر میگن می خوان باهات بیان یعنی جنس زیاد می خوان دستت بدن.
مهناز: می تونی دهن گشادتو ببندي؟ آینازبخواب، الکی داره می ترسوندت.
نگار: آره دارم می ترسونمش ...یادتون رفته همین بلا رو سر مستانه بیچاره آوردن؟ چند کیلو مواد دادن دستش بفروشه خودشونم باش رفتن...پلیسا گرفتنش و حکم اعدامو براش نوشتن...
اینو گفت و خوابید. مهناز پوفی کرد.
۴.۵k
۲۰ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.