The eyes that were painted for me

The eyes that were painted for me...
"چشمانی که برایم نقاشی شدند"


part 9


چند روز از غروب آن روز در پارک گذشته بود، اما هنوز گرمای دست‌های جیمین روی پوستت مانده بود.
هر بار که بهش فکر می‌کردی، لبخندت بی‌اختیار شکل می‌گرفت. دانشگاه، با تمام شایعه‌ها و نگاه‌ها، برایت قابل تحمل‌تر شده بود.

چون حالا یک “کسی یا نفری” داشتی که همه‌جوره کنارت باشد.

صبح‌ها وقتی وارد کلاس می‌شدی، جیمین لبخند می‌زد و صندلی کنارش را خالی می‌گذاشت. گاهی در طول درس آرام روی دفترت چیزی می‌نوشت:

«خسته‌ای؟»
«امروز بعد از کلاس بریم جایی؟»

و تو با لبخند جواب می‌دادی:
«آره.»

یک‌روز عصر، وقتی کلاس تموم شد، با هم به کافه‌ای کوچک رفتین.
کافه‌ای که در کوچه‌ای دنج پنهان شده بود، با بوی قهوه‌ی تازه و نور زرد ملایم.
جیمین گوشه‌ی سالن نشست، جایی که پنجره روبه‌روی خیابون بود.

– همیشه به اینجا میام، وقتی ذهنم شلوغه.

لبخند زد.

– اما امروزم فرق داره.

بعد لبخند گرمی تحویل‌ت داد.

بیرون هوا سرد بود.
بخار قهوه جلوی صورتش بالا می‌رفت و تو فقط به دست‌هایی نگاه می‌کردی که فنجون رو گرفته بودن.
پوستش روشن بود، انگشت‌هاش کشیده، و تو یاد همون صحنه‌هایی افتادی که توی نقاشی‌هایت کشیده بودی.

– راستی… نقاشی جدید کشیدی؟

صدایش آرام اما کنجکاو بود.

سرت را پایین انداختی.

– نه… نمی‌تونم.

– چرا؟

– نمی‌دونم. انگار وقتی سعی می‌کنم بکشم، دستم یخ می‌کنه. انگار یه نیرویی نمی‌ذاره ادامه بدم.

جیمین چند لحظه ساکت موند. بعد دستت را گرفت.

– شاید چون دیگه لازم نیست بکشی. من اینجام.

– شاید…

لبخند زدی. اما در عمق وجودت چیزی می‌لرزید. چون دیشب، درست قبل از خواب، وقتی چشم‌هات رو بستی، برای لحظه‌ای اون سایه‌ی سیاه رو دوباره دیده بودی.
نه روی کاغذ، بلکه در خواب.

در خواب، جیمین وسط نور ایستاده بود و سایه‌ای از پشت به سمتش می‌اومد. صدای خنده‌ای مبهم، دور، زنانه… بعد همه‌چیز تار شد.

– هی…

صدای جیمین تو رو به حال برگردوند.

– تو رفتی توی فکر. چی شد؟

– هیچی… فقط خسته‌ام.

دروغ گفتی.
لبخند زدی تا نگرانت نشه، اما ته دل‌ت مطمئن بودی اون سایه هنوز تموم نشده.

روزها گذشت.
رابطه‌تون شیرین‌تر شد.
با هم کتاب‌خونه می‌رفتین، کنار هم ناهار می‌خوردین، حتی استادها هم دیگه عادت کرده بودن شما رو کنار هم ببینن. بعضی از نگاه‌ها هنوز سنگین بودن، اما دیگه اهمیتی نداشت.

یه شب که از کلاس شبانه برمی‌گشتین، بارون گرفته بود.
پناه گرفتین زیر سایبان کوچیکی کنار خیابون.
صدای بارون، نور چراغ‌های خیابون، و فاصله‌ی کم بینتون، همه‌چیز رو جادویی کرده بود.

جیمین لبخند زد.

– اگه می‌گفتم این بارون زیباترین چیزیه که دیدم، دروغ گفته بودم.

– چرا؟

– چون تو اینجایی.

خندیدی. دلت لرزید.
اون لحظه، بدون هیچ حرفی، فقط نگاه کردین.
فاصله‌تون کم شد، و برای چند ثانیه دنیا فقط همون نقطه بود:
تو، جیمین، و بارونی که آرام روی زمین می‌بارید.

اما درست وقتی بارون آروم شد، از اون‌طرف خیابون یورا رو دیدی.
زیر چتر سفیدش ایستاده بود، بدون هیچ حرفی، فقط خیره به شما نگاه می‌کرد.

چشم‌هات گرد شد.
قلبت فرو ریخت.
جیمین برگشت و اون هم دیدش.
نگاهش سخت شد، اما چیزی نگفت.

یورا فقط یک قدم عقب رفت، لبخند مرموزی زد و توی تاریکی ناپدید شد.

نسیم سردی از خیابون گذشت. تمام شیرینی لحظه فرو ریخت.
جیمین دستت را محکم‌تر گرفت.

– نترس. من اینجام.

اما تو می‌دانستی، از آن شب به بعد، هیچ‌چیز دیگر “فقط آرامش” نخواهد بود.




ادامه دارد.....
دیدگاه ها (۲)

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط