P6
ساعت 7:45 دقیقه صبح رو نشون میداد از خونه اومدم بیرون ، باد خنکی که بهم خورد باعث شد پوستم یخ کنه .... معمولا وقتی کسی دنبال کار میگرده به روزنامه ها نگاه میکنه تا ببینه کدوم شرکت یا موسسه ای درخواست کارمند داره اما من الان روزنامه نداشتم و برای خریدنش هم پولی نداشتم پس باید خودم میگشتم و پیدا میکردم ، کار دشواری بود اما ممکن بود ....نفس عمیقی کشیدم و توی اون هوای خنک و دوست داشتنی به دنبال کار گشتم ....محله های پایین سئول خیلی با محله های بزرگ و معروفش فرق میکرد تا جایی که یادمه جین از خانوادهی ثروتمندی بود و خونشون تو خیابونه دونگ دائمون بود (یکی از خیابون های معروفه کره) ، اون لحظه با خودم گفتم : یعنی منم میتونم یه روز تو اون خیابون زندگی کنم ؟؟
نفس عمیقی کشیدم و از فکر و خیال اومدم بیرون و به مغازه ها چشم دوختم .
(1ساعت بعد)
وایسادم و از خستگی روی زانو خم شدم .... یک ساعت گذشته بود و احساس تشنگی زیادی میکردم دلم میخواست برم و از مغازه یه آب برای خودم بگیرم اما صاحاب مغازه قطعا برای آب از من پول میخواست ..... چشمام رو روی هم فشردم ، زیاد راه رفته بودم و درواقع بی نتیجه ، هنوز هیجایی رو برای کار پیدا نکرده بودم و هم خسته بودم هم کمی نا امید .... همونطور خسته رو زانو خم شده بودم که صدای غر غر کردن پیرمردی منو از جام تکون داد .
S : هوی خانم ....برو کنار دیگه
با تعجب برگشتم و به قیافه ی اخموی پیرمرد نگاه کردم و متوجه شدم که وسط راه وایسادم ، کنار رفتم و با شرمندگی گفتم : معذرت میخوام آقا
با همون اخم راهش رو کشید و از کنارم رد شد و گفت : کارشو میکنه میگه ببخشید
چه پیرمرد غر غرو و بداخلاقی بود میخواستم اگه یه روزی پدر بزرگی هم داشتم یه پیرمرد بامزه و مهربون باشه تا یه پیرمرد بداخلاق و اخمو ..... توی همین فکرا بودم و درحالی که برمی گشتم تا برم چشمم به یه فروشگاه بزرگ خورد که روی درش نوشته شده بودم :
직원이 필요해요 (به یک کارمند نیاز مندیم)
نفس عمیقی کشیدم و از فکر و خیال اومدم بیرون و به مغازه ها چشم دوختم .
(1ساعت بعد)
وایسادم و از خستگی روی زانو خم شدم .... یک ساعت گذشته بود و احساس تشنگی زیادی میکردم دلم میخواست برم و از مغازه یه آب برای خودم بگیرم اما صاحاب مغازه قطعا برای آب از من پول میخواست ..... چشمام رو روی هم فشردم ، زیاد راه رفته بودم و درواقع بی نتیجه ، هنوز هیجایی رو برای کار پیدا نکرده بودم و هم خسته بودم هم کمی نا امید .... همونطور خسته رو زانو خم شده بودم که صدای غر غر کردن پیرمردی منو از جام تکون داد .
S : هوی خانم ....برو کنار دیگه
با تعجب برگشتم و به قیافه ی اخموی پیرمرد نگاه کردم و متوجه شدم که وسط راه وایسادم ، کنار رفتم و با شرمندگی گفتم : معذرت میخوام آقا
با همون اخم راهش رو کشید و از کنارم رد شد و گفت : کارشو میکنه میگه ببخشید
چه پیرمرد غر غرو و بداخلاقی بود میخواستم اگه یه روزی پدر بزرگی هم داشتم یه پیرمرد بامزه و مهربون باشه تا یه پیرمرد بداخلاق و اخمو ..... توی همین فکرا بودم و درحالی که برمی گشتم تا برم چشمم به یه فروشگاه بزرگ خورد که روی درش نوشته شده بودم :
직원이 필요해요 (به یک کارمند نیاز مندیم)
۶.۷k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.