P7
با دیدن تابلوی روی شیشه دوباره اون امیدی که ته وجودم بود روشن شد .... هرگز فکر نمیکردم توی محله های پایین هم فروشگاه های بزرگ وجود داشته باشه اما اینطور نبود و این منو خوشحال میکرد .... نفس عمیقی کشیدم و با همون پاهای خسته به سمت فروشگاه قدم برداشتم ، آروم در شیشه ای رو هل دادم که زنگ فروشگاه به صدا در اومد ، چراغ های فروشگاه خاموش بود و فقط نور خورشید بود که اونجا رو روشن میکرد .... فروشگاه قشنگی بود و بنظر میومد که تازه تاسیس شده باشه .... پشت میز حساب یه پسر جوون و خوشتیپ نشسته بود که اصلا بهش نمیخورد اونجا کار کنه ، بخاطر صدای زنگ سرش رو از تو گوشیش در آورد و نگاهشو بهم دوخت منم با نگاهش خم شدم و خیلی اروم گفتم : سلام
در جوابم فقط سری تکون داد و منتظر نگاهم کرد .
ا/ت : ببخشید من دنبال رئیس این فروشگاه میگردم احیانا شما میدو.....
قبل از اینکه حرفمو کامل کنم پرید وسط حرفم و گفت : پدرم هستن ..... امرتون ؟؟
ا/ت : خب .....بخاطر تابلوی روی شیشه اومدم
با این حرفم نگاهش به تابلویی که الان پشتش به ما بود و روی شیشه نصب بود افتاد و بعد انگار که منظرمو گرفته باشه سری تکون داد و از جاش بلند شد
A : چند سالتونه ؟؟
ا/ت : 18 سالمه
دوباره سری تکون داد .... حتما داشت به تحصیلاتم فکر میکرد اما نمیدونستم اگه بپرسه چرا دانشگاه نرفتم باید چه جوابی بدم
A : متاسفانه برای استخدام تحصیلات شما کافی نیست
حدسم راجب افکارش درست بود ....بهتر بود براش توضیح میدادم من نمیتونستم این شغلو از دست بدم حتی فکر اینکه یه شب تو خیابون بخوابم هم اذیتم میکرد .... فکر کردن بهش دردناک بود
ا/ت : من شرایط ادامه تحصیل نداشتم
A : به چه دلیل ؟؟
از استرس لباسم رو با دستم مچاله کردم از اینکه بخوام این دلیل رو بیارم اذیت میشدم از اینکه بخوام بارها و بارها اسم اونجا رو بیارم عذاب میکشیدم ، بریده بریده گفتم : من .... من تازه از پرورشگاه ....اومدم
با این حرفم همینطور که دست به سینه وایساده بود از بالا به پایین نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه فکر کردن گفت : از کی میتونی بیای ؟؟
ا/ت : از فردا
با تعجب گفت : واقعا از فردا میتونی بیای ؟؟
لباسم رو ول کردم چون کمی از استرسم کم شده بود .
ا/ت : بله .... میتونم بیام
لبخندی زد که شبیه لبخند آدم های بجنس توی فیلمای هالیوودی بود .... نمیدونستم از لبخندش برداشت خوب کنم یا بد ولی نگاهش پر از ترهم بود و حالمو بد میکرد ، میتونستم اینو از نگاهش ، حرف زدنش و رفتارش بفهمم که داره بهم ترحم میکنه ، اما مهم نبود فکر کردن به این چیزا منو از خیلی جاها میزد
در جوابم فقط سری تکون داد و منتظر نگاهم کرد .
ا/ت : ببخشید من دنبال رئیس این فروشگاه میگردم احیانا شما میدو.....
قبل از اینکه حرفمو کامل کنم پرید وسط حرفم و گفت : پدرم هستن ..... امرتون ؟؟
ا/ت : خب .....بخاطر تابلوی روی شیشه اومدم
با این حرفم نگاهش به تابلویی که الان پشتش به ما بود و روی شیشه نصب بود افتاد و بعد انگار که منظرمو گرفته باشه سری تکون داد و از جاش بلند شد
A : چند سالتونه ؟؟
ا/ت : 18 سالمه
دوباره سری تکون داد .... حتما داشت به تحصیلاتم فکر میکرد اما نمیدونستم اگه بپرسه چرا دانشگاه نرفتم باید چه جوابی بدم
A : متاسفانه برای استخدام تحصیلات شما کافی نیست
حدسم راجب افکارش درست بود ....بهتر بود براش توضیح میدادم من نمیتونستم این شغلو از دست بدم حتی فکر اینکه یه شب تو خیابون بخوابم هم اذیتم میکرد .... فکر کردن بهش دردناک بود
ا/ت : من شرایط ادامه تحصیل نداشتم
A : به چه دلیل ؟؟
از استرس لباسم رو با دستم مچاله کردم از اینکه بخوام این دلیل رو بیارم اذیت میشدم از اینکه بخوام بارها و بارها اسم اونجا رو بیارم عذاب میکشیدم ، بریده بریده گفتم : من .... من تازه از پرورشگاه ....اومدم
با این حرفم همینطور که دست به سینه وایساده بود از بالا به پایین نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه فکر کردن گفت : از کی میتونی بیای ؟؟
ا/ت : از فردا
با تعجب گفت : واقعا از فردا میتونی بیای ؟؟
لباسم رو ول کردم چون کمی از استرسم کم شده بود .
ا/ت : بله .... میتونم بیام
لبخندی زد که شبیه لبخند آدم های بجنس توی فیلمای هالیوودی بود .... نمیدونستم از لبخندش برداشت خوب کنم یا بد ولی نگاهش پر از ترهم بود و حالمو بد میکرد ، میتونستم اینو از نگاهش ، حرف زدنش و رفتارش بفهمم که داره بهم ترحم میکنه ، اما مهم نبود فکر کردن به این چیزا منو از خیلی جاها میزد
۴.۹k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.