تهیونگ:آروم باش
تهیونگ:آروم باش
نگاهی به تهیونگ انداختم که با لحن مهربونی گفت "اروم باش"...چقدر مهربونه:سعی میکنم!ولی درکم نمیکنی...نمیدونی واقعا چی کشیدم...سعی کردم جلوه ندم و موفق شدم... تا الانم چیزی که تو دلمه رو کامل نگفتم...اینا بخش کوچیکی بود...
بلند شدم و موهایی که رو صورتم اومده بود رو کنار زدم:اوکی...من میرم...لطفا خواهش میکنم مراقبشون باش...من از سر نگرانی اینطور کردم...و معذرت میخوام اگه زیاده روی کردم واقعا روم فشار اومده بود....دوباره عذر میخوام...
من دیگه میرم...یونجون هروقت خواستی بیای خونه قبلش ی زنگی بزن و اینکه مراقب باش ممکنه آدم های سویون از هرجایی و هروقتی که نمیتونی حدس بزنی ظاهر بشن...خدافظ
............
تمو:بیاید بشینید دیگه...فیلم الان شروع میشه...
میساکی:اومدیم
بلا:خب شروعش کن
تمو و میساکی شده بودن بهترین دوستام...هیچوقت دوستی نداشتم...اما در آخر دوستای خوبی رو برا خودم پیدا کردم...درسته اول اشناییمون چنان جالب نبود اما باهم خوب دوستایی شدیم
بهشون گفتم بیان خونه ام تا شب رو اینجا بگذرونیم!نیاز به کمی استراحت داشتم و گفتم خب این دوتا هم باهام باشن بیشتر خوش میگذره...
همینطور داشتیم فیلم رو نگاه میکردم که دستگیره ی در چرخید و در باز شد...و بله یونجون وارد شد...اما یونجون تنهایی نبود...جیمین و کای و بومگیو و تهیونگ هم باهاش بودن
سه تاییمون بهشون نگاه کردیم...یدونه زدم پیشونیم و گفتم:اینجا چیکار میکنید!؟
یونجون:نمیشد بیایم خونه؟.
بلا:بهت گفتم خبری بده!
یونجون:دیگه نشد
بلا:باشه شما برید اونور ما اینجا داریم فیلم نگاه میکنیم...چیزی نیاز داشتید بهم بگید!
یونجون:اوکی...دوست دارم بلا ی خودم...عروسک خوشکلم...
بلا:بلند شدم و رفتم سمتش:ازت ناراحت نیستم...نگران نباش از دست عصبی هم نیستم...خرس خوابالوی من
یونجون بغلم کرد و موهام رو به حالت نوازش تکون داد
یونجون:ببخشید عصبیت کردم...ببخشید ناراحتت کردم...و ببخشید که نگرانت کردم...قول میدم دیگه تکرار نشه
بلا:باشه...مهم سلامتیته...لطفا مراقب خودت باش
ازش جدا شدم و ی لبخند بی حال به جیمین زدم و گفتم:خوشحالم سالمی جیمینا
جیمین:بخاطر توعه مرسی
بلا:خواهش میکنم...خب چرا دم در ایستادید بیاید داخل....چیزی نیاز داشتی هم بهم بگید
یونجون:اوکی...تو استراحت کن نگران نباش
بلا:رفتن داخل منم نشستم
نگاهی به تهیونگ انداختم که با لحن مهربونی گفت "اروم باش"...چقدر مهربونه:سعی میکنم!ولی درکم نمیکنی...نمیدونی واقعا چی کشیدم...سعی کردم جلوه ندم و موفق شدم... تا الانم چیزی که تو دلمه رو کامل نگفتم...اینا بخش کوچیکی بود...
بلند شدم و موهایی که رو صورتم اومده بود رو کنار زدم:اوکی...من میرم...لطفا خواهش میکنم مراقبشون باش...من از سر نگرانی اینطور کردم...و معذرت میخوام اگه زیاده روی کردم واقعا روم فشار اومده بود....دوباره عذر میخوام...
من دیگه میرم...یونجون هروقت خواستی بیای خونه قبلش ی زنگی بزن و اینکه مراقب باش ممکنه آدم های سویون از هرجایی و هروقتی که نمیتونی حدس بزنی ظاهر بشن...خدافظ
............
تمو:بیاید بشینید دیگه...فیلم الان شروع میشه...
میساکی:اومدیم
بلا:خب شروعش کن
تمو و میساکی شده بودن بهترین دوستام...هیچوقت دوستی نداشتم...اما در آخر دوستای خوبی رو برا خودم پیدا کردم...درسته اول اشناییمون چنان جالب نبود اما باهم خوب دوستایی شدیم
بهشون گفتم بیان خونه ام تا شب رو اینجا بگذرونیم!نیاز به کمی استراحت داشتم و گفتم خب این دوتا هم باهام باشن بیشتر خوش میگذره...
همینطور داشتیم فیلم رو نگاه میکردم که دستگیره ی در چرخید و در باز شد...و بله یونجون وارد شد...اما یونجون تنهایی نبود...جیمین و کای و بومگیو و تهیونگ هم باهاش بودن
سه تاییمون بهشون نگاه کردیم...یدونه زدم پیشونیم و گفتم:اینجا چیکار میکنید!؟
یونجون:نمیشد بیایم خونه؟.
بلا:بهت گفتم خبری بده!
یونجون:دیگه نشد
بلا:باشه شما برید اونور ما اینجا داریم فیلم نگاه میکنیم...چیزی نیاز داشتید بهم بگید!
یونجون:اوکی...دوست دارم بلا ی خودم...عروسک خوشکلم...
بلا:بلند شدم و رفتم سمتش:ازت ناراحت نیستم...نگران نباش از دست عصبی هم نیستم...خرس خوابالوی من
یونجون بغلم کرد و موهام رو به حالت نوازش تکون داد
یونجون:ببخشید عصبیت کردم...ببخشید ناراحتت کردم...و ببخشید که نگرانت کردم...قول میدم دیگه تکرار نشه
بلا:باشه...مهم سلامتیته...لطفا مراقب خودت باش
ازش جدا شدم و ی لبخند بی حال به جیمین زدم و گفتم:خوشحالم سالمی جیمینا
جیمین:بخاطر توعه مرسی
بلا:خواهش میکنم...خب چرا دم در ایستادید بیاید داخل....چیزی نیاز داشتی هم بهم بگید
یونجون:اوکی...تو استراحت کن نگران نباش
بلا:رفتن داخل منم نشستم
۴.۹k
۱۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.