وانش آموز جدید پارت ۲۱
پارت۲۱
= دیوونه شدی؟
با دست پاچگی گفتم
_خب ببین...ی مدت وقتی میبینمت و کنارمی خیلی خیلی خوشحال میشم...وقتی هم به
صورت زل میزنم ی جاذبه ی عجیبی نمیزاره ازت چشم بردارم...مخصوصا وقتی به
چشمات نگاه میکنم...و همچنین....لبات...
حرف آخرم واقعالً یعنی خیلی خیلی خجالت آور بود. جوری رفتار کرد که انگار حرف
مسخره ای زدم. به حالتی که حرف مسخره ای زدم خندید و دیدشو به اطراف اتاق تغیر داد
= دیوونه...
بعد دوباره با جدیت نگاه کرد و گفت
= یا...احساساتتو کنترل کن...اگه بابات بویی ببره کل فن های کاراته ی کیوکوشین رو که
جدیداً داره دوباره دورشون میکنه رو روم خالی میکنه بعدشم دودستی تقدیمم میکنه به
جانگ
_ مگه دست خودمه؟ خودت تاحاال عاشق نشدی؟؟ اصالً از کجا معلوم عاشقی باشه؟؟؟
اصالً به من چه؟ سواالتو حل کن!....ایش..
ک ماه بعد از اون حرف احساساتم تغیری نکرد و همون جور موند. نه بیشتر شد، نه کمتر...
ولی رفتار های یونگی از اون روز تغیر کرده بودن و روز به روز عجیب تر میشدن. مثالً سر
میز غذا اگر غذا کم میخوردم مجبورم میکرد بیشتر بخورم و جدیداً کوسنش رو میاورد کنارم
مینشست. تقریباً دو هفته از اومدنش اون اتفاق افتاد
پدرم خونه نبود و فقط مینسو پیشمون بود. مینسو چون اواخر بارداریش بود زود به زود
خسته میشد. موقع ناهار خواستم شروع کنم به خوردن که یونگی گفت:» صبر کن!«. بعد
کوسن زیر پاش و کاسش رو برداشت و اومد دقیقاً جفت من نشست. دقیقاً کنارم! از کارش
یکم تجب کردم چون واقعاً ازش بعید بود این کار. بهش گفتم که یکم بره اون ور تر ولی
این حرفم رو به چپشم نگرفت. موقع غذا خوردن هم بهم تذکر میداد که از این غذا و اون
غذا بخورم تا قوی بشم. به بابام در اون مورد هیچی نگفتم چون میدونستم شر میشه!
= دیوونه شدی؟
با دست پاچگی گفتم
_خب ببین...ی مدت وقتی میبینمت و کنارمی خیلی خیلی خوشحال میشم...وقتی هم به
صورت زل میزنم ی جاذبه ی عجیبی نمیزاره ازت چشم بردارم...مخصوصا وقتی به
چشمات نگاه میکنم...و همچنین....لبات...
حرف آخرم واقعالً یعنی خیلی خیلی خجالت آور بود. جوری رفتار کرد که انگار حرف
مسخره ای زدم. به حالتی که حرف مسخره ای زدم خندید و دیدشو به اطراف اتاق تغیر داد
= دیوونه...
بعد دوباره با جدیت نگاه کرد و گفت
= یا...احساساتتو کنترل کن...اگه بابات بویی ببره کل فن های کاراته ی کیوکوشین رو که
جدیداً داره دوباره دورشون میکنه رو روم خالی میکنه بعدشم دودستی تقدیمم میکنه به
جانگ
_ مگه دست خودمه؟ خودت تاحاال عاشق نشدی؟؟ اصالً از کجا معلوم عاشقی باشه؟؟؟
اصالً به من چه؟ سواالتو حل کن!....ایش..
ک ماه بعد از اون حرف احساساتم تغیری نکرد و همون جور موند. نه بیشتر شد، نه کمتر...
ولی رفتار های یونگی از اون روز تغیر کرده بودن و روز به روز عجیب تر میشدن. مثالً سر
میز غذا اگر غذا کم میخوردم مجبورم میکرد بیشتر بخورم و جدیداً کوسنش رو میاورد کنارم
مینشست. تقریباً دو هفته از اومدنش اون اتفاق افتاد
پدرم خونه نبود و فقط مینسو پیشمون بود. مینسو چون اواخر بارداریش بود زود به زود
خسته میشد. موقع ناهار خواستم شروع کنم به خوردن که یونگی گفت:» صبر کن!«. بعد
کوسن زیر پاش و کاسش رو برداشت و اومد دقیقاً جفت من نشست. دقیقاً کنارم! از کارش
یکم تجب کردم چون واقعاً ازش بعید بود این کار. بهش گفتم که یکم بره اون ور تر ولی
این حرفم رو به چپشم نگرفت. موقع غذا خوردن هم بهم تذکر میداد که از این غذا و اون
غذا بخورم تا قوی بشم. به بابام در اون مورد هیچی نگفتم چون میدونستم شر میشه!
- ۵.۱k
- ۰۸ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط