دانش آموز جدید پارت ۲۲
کامبکککککک😂😂😂
پارت۲۲
چند روز پیش هم چون مینسو باید زایمان میکرد جانگ نتونست من رو ببره بازار. از پدرم
اجازه گرفتم تا یونگی منو ببره. توی تمام مسیر که پیاده رفته بودیم دستم رو گرفته بود. مثل
ی کاپل. وقتی وارد مغازه لباس فروشی شدم فروشنده بهم ی لباس کاپلی رو پیشنهاد
کرد...خدا رو شکر کردم اون لحظه نه جانگ و نه پدرم نبودن. وگرنه جون هیچ کس رو
تضمین نمیکردم...نه یونگی نه فروشنده
رفتار هاش برام عجیب بود. از اول این هفته دوباره برگشتیم مدرسه. توی مدرسه کنارم
صندلی پشتم مینشست و زنگ تفریح دائم پیشم بود. واین باعث میشد کل دخترای مدرسه
چپ چپ نگام کنن و من کل زنگ تفریح رو باید زیر خجالت به سر میبردم. ولی وقتی با
دخترا این موضوع رو مطرح کردم بهم گفتن که شاید پدرم ازش خواسته هوامو داشته باشه
و حتی یک درصد هم فکر اینکه چیز دیگه ای وسط باشه رو نکردن...
یونسو که سر مسائل عشقی و این جور حرفا خیلی خیلی خیلی تعصبی بود اول از همه
گفت:»شاید پدرت بهش گفته...چون جانگ همیشه پیشت نیست یونگی گزینه خوبیه..«. از
حرفش کم مونده بود شاخ در بیارم. حتی هانا هم حرفشو تایید کرد! وقتی بهشون گفتم که
واقعاً خبری از عشق نیست؟...اونا که هر کدوم حداقل تا االن ی پارتنر داشتن گفتن که اگه
یونگی عاشقت میشد اتفاقای دیگه میوفتاد...اینا از نظر عشق خیلی پیش پا افتادست
بعد از تمام شدن کالس وسایلمو جمع کردم و کیفمو برداشتم و با یونگی از کالس خارج
شدم. پدرم امروز رو باید میرفت خارج از شهر و تا پس فردا اونجا میموند. از همه مهم تر
این بود که دقیقاً فردا روز والینتن بود و رفتار های یونگی به اوج عجیبی خودشون رسیده
بود. ولی خدارو شکر جانگ و مینسو خونه بودن و این خیالمو راحت میکرد.
مینسو برای ناهارمون گوشت گاو کباب کرد و برای من که گوشت دوست نداشتم دامپلینگ
درست کرد
توی فکر بودم و داشتم کل رفتاری یونگی رو توی این ماه تحلیل میکردم...و اینکه فردا
والینتین بودو باید این امروز و فردا و پس فردا تا میتونستم از یونگی فاصله میگرفتم
ی لحظه با صدای میسو به خودم اومدم
م: شاهزاده خانم...چرا غذاتو نمیخوری؟ بد مزه شده؟ اگه دوستش نداری تا برات کیمچی یا
خورشت لوبیا درست کنم؟
_ نه نه....تو فکر بودم...االن میخورم
پارت۲۲
چند روز پیش هم چون مینسو باید زایمان میکرد جانگ نتونست من رو ببره بازار. از پدرم
اجازه گرفتم تا یونگی منو ببره. توی تمام مسیر که پیاده رفته بودیم دستم رو گرفته بود. مثل
ی کاپل. وقتی وارد مغازه لباس فروشی شدم فروشنده بهم ی لباس کاپلی رو پیشنهاد
کرد...خدا رو شکر کردم اون لحظه نه جانگ و نه پدرم نبودن. وگرنه جون هیچ کس رو
تضمین نمیکردم...نه یونگی نه فروشنده
رفتار هاش برام عجیب بود. از اول این هفته دوباره برگشتیم مدرسه. توی مدرسه کنارم
صندلی پشتم مینشست و زنگ تفریح دائم پیشم بود. واین باعث میشد کل دخترای مدرسه
چپ چپ نگام کنن و من کل زنگ تفریح رو باید زیر خجالت به سر میبردم. ولی وقتی با
دخترا این موضوع رو مطرح کردم بهم گفتن که شاید پدرم ازش خواسته هوامو داشته باشه
و حتی یک درصد هم فکر اینکه چیز دیگه ای وسط باشه رو نکردن...
یونسو که سر مسائل عشقی و این جور حرفا خیلی خیلی خیلی تعصبی بود اول از همه
گفت:»شاید پدرت بهش گفته...چون جانگ همیشه پیشت نیست یونگی گزینه خوبیه..«. از
حرفش کم مونده بود شاخ در بیارم. حتی هانا هم حرفشو تایید کرد! وقتی بهشون گفتم که
واقعاً خبری از عشق نیست؟...اونا که هر کدوم حداقل تا االن ی پارتنر داشتن گفتن که اگه
یونگی عاشقت میشد اتفاقای دیگه میوفتاد...اینا از نظر عشق خیلی پیش پا افتادست
بعد از تمام شدن کالس وسایلمو جمع کردم و کیفمو برداشتم و با یونگی از کالس خارج
شدم. پدرم امروز رو باید میرفت خارج از شهر و تا پس فردا اونجا میموند. از همه مهم تر
این بود که دقیقاً فردا روز والینتن بود و رفتار های یونگی به اوج عجیبی خودشون رسیده
بود. ولی خدارو شکر جانگ و مینسو خونه بودن و این خیالمو راحت میکرد.
مینسو برای ناهارمون گوشت گاو کباب کرد و برای من که گوشت دوست نداشتم دامپلینگ
درست کرد
توی فکر بودم و داشتم کل رفتاری یونگی رو توی این ماه تحلیل میکردم...و اینکه فردا
والینتین بودو باید این امروز و فردا و پس فردا تا میتونستم از یونگی فاصله میگرفتم
ی لحظه با صدای میسو به خودم اومدم
م: شاهزاده خانم...چرا غذاتو نمیخوری؟ بد مزه شده؟ اگه دوستش نداری تا برات کیمچی یا
خورشت لوبیا درست کنم؟
_ نه نه....تو فکر بودم...االن میخورم
- ۳.۵k
- ۱۰ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط