اشک حسرت پارت ۹۴
#اشک حسرت #پارت ۹۴
سعید :
پانیذ رو تختی که تو اتاق بود خوابید دایی ام نتونست زیاد زیر آرامبخش دوام بیاره وخوابش برد از اتاق اومدم بیرون وتو راه رو بخش نشستم دیدم وکیل دایی داره میاد با دیدنم گفت : سعید دایی ات چی شد ؟
- گفت تصادف کرده وتصادفشم عمدی بود
وکیل نگاهی به اطرافش انداخت وگفت : سعید من بابات رو می شناختم خیلی آدم خوبی بود بخاطر خانوادتم شده این کارو ول کن وبرو سراغ زندگیت بدبخت میشی دایی ات معلوم نیست چیکار می کنه اون شرکت وکارخونه فقط بهانه است
- میشه بهتر توضیح بدین ؟
وکیل : متسفانه نمی تونم فقط بهت میگم خودت رو نجات بدی
دایی ات بیداره ؟
- نه خوابه
وکیل : بیدارش کن باید زود کاراشو انجام بدم
رفتیم تو اتاق ودایی رو بیدار کردم بهم گفت بیرون باشم حرفای اون مرد وحالا وکیل داشت دیونه ام می کرد یعنی دایی حاضر بود منو بفروشه خواهر زاده اش رو ؟!
بعد یه ربع که دوتا مامورم اومدن رفتن تو اتاق کارشون تموم شد ورفتن دایی صدام زدوگفت پانیذ رو ببرم خونه پانیذ رو که بیدار کردم اصلا نمی دونست کجاست وخوابالود باهام اومد واز بیمارستان اومدیم بیرون
- پانیذ برو صندلی عقب بنشین و راحت بخواب تا برسیم خونه صبح میشه
پانیذ پیزی نگفت ورفت جلو نشست منم حرفی نزدم نشستم پشت فرمون وماشینو روشن کردم سرد بود بخاری رو زدم یکم تو ماشین گرم شد راه افتادم خیلی خسته بودم
- سعید ...
متعجب برگشتم نگاش کردم داشت گریه می کرد
- چی شده پانیذ ؟
چرا گریه می کنی بابات که خوب شده
پانیذ میون گریه گفت : سعید بابام ...
- بابات چی ؟
پانیذ : بابام می خواستن بکشن بابام گفت حالش خوب نیست زیاد دوام نمیاره
- یعنی چی ؟
پانیذ : سعید بابام سرطان داره ..
- مطمئنی تو از کجا می دونی .
پانیذ : خودش داشت به وکیلش می گفت
- خیلی خوب آروم باش من با وکیلش حرف می زنم خدا نکنه همچین چیزی باشه
پانیذ: باید بریم پیش دکترش تو رو خدا سعید اگه بابام چیزیش بشه من کسی رو ندارم
- چی میگی پانیذ اولا خدا نکنه دوما مارو داری دیگه نزن این حرفو
گریه کردنش رو اعصابم بود
- پانیذ تو رو خداگریه نکن داری عصبیم می کنی
دیگه کم کم ساکت شد وخوابش برد وقتی رسیدیم خونه پانیذ رو بیدار کردم وخودمم پیاده شدم سپیده دم زده بود از بی خوابی سردرد گرفته بودم پانیذ که پیاده شد درماشینو بستم
- حواست باشه نیفتی
رفتم طرف
پله ها برگشتم پانیذ رو نگاه کردم نشسته بود لبه ای باغچه
- چرا اونجا نشستی سرما می خوری پانیذ
سرشو بلند کرد رفتم نزدیکش اروم اروم گریه می کرد
- پانیذ شاید اشتباه کرده باشی بلند شو عزیزم بلند شو
دستشو گرفتم وبلندش کردم
- حالا تا فردا بریم دکتر دیگه آروم باش
تا رفتیم توخونه گریه می کرد
سعید :
پانیذ رو تختی که تو اتاق بود خوابید دایی ام نتونست زیاد زیر آرامبخش دوام بیاره وخوابش برد از اتاق اومدم بیرون وتو راه رو بخش نشستم دیدم وکیل دایی داره میاد با دیدنم گفت : سعید دایی ات چی شد ؟
- گفت تصادف کرده وتصادفشم عمدی بود
وکیل نگاهی به اطرافش انداخت وگفت : سعید من بابات رو می شناختم خیلی آدم خوبی بود بخاطر خانوادتم شده این کارو ول کن وبرو سراغ زندگیت بدبخت میشی دایی ات معلوم نیست چیکار می کنه اون شرکت وکارخونه فقط بهانه است
- میشه بهتر توضیح بدین ؟
وکیل : متسفانه نمی تونم فقط بهت میگم خودت رو نجات بدی
دایی ات بیداره ؟
- نه خوابه
وکیل : بیدارش کن باید زود کاراشو انجام بدم
رفتیم تو اتاق ودایی رو بیدار کردم بهم گفت بیرون باشم حرفای اون مرد وحالا وکیل داشت دیونه ام می کرد یعنی دایی حاضر بود منو بفروشه خواهر زاده اش رو ؟!
بعد یه ربع که دوتا مامورم اومدن رفتن تو اتاق کارشون تموم شد ورفتن دایی صدام زدوگفت پانیذ رو ببرم خونه پانیذ رو که بیدار کردم اصلا نمی دونست کجاست وخوابالود باهام اومد واز بیمارستان اومدیم بیرون
- پانیذ برو صندلی عقب بنشین و راحت بخواب تا برسیم خونه صبح میشه
پانیذ پیزی نگفت ورفت جلو نشست منم حرفی نزدم نشستم پشت فرمون وماشینو روشن کردم سرد بود بخاری رو زدم یکم تو ماشین گرم شد راه افتادم خیلی خسته بودم
- سعید ...
متعجب برگشتم نگاش کردم داشت گریه می کرد
- چی شده پانیذ ؟
چرا گریه می کنی بابات که خوب شده
پانیذ میون گریه گفت : سعید بابام ...
- بابات چی ؟
پانیذ : بابام می خواستن بکشن بابام گفت حالش خوب نیست زیاد دوام نمیاره
- یعنی چی ؟
پانیذ : سعید بابام سرطان داره ..
- مطمئنی تو از کجا می دونی .
پانیذ : خودش داشت به وکیلش می گفت
- خیلی خوب آروم باش من با وکیلش حرف می زنم خدا نکنه همچین چیزی باشه
پانیذ: باید بریم پیش دکترش تو رو خدا سعید اگه بابام چیزیش بشه من کسی رو ندارم
- چی میگی پانیذ اولا خدا نکنه دوما مارو داری دیگه نزن این حرفو
گریه کردنش رو اعصابم بود
- پانیذ تو رو خداگریه نکن داری عصبیم می کنی
دیگه کم کم ساکت شد وخوابش برد وقتی رسیدیم خونه پانیذ رو بیدار کردم وخودمم پیاده شدم سپیده دم زده بود از بی خوابی سردرد گرفته بودم پانیذ که پیاده شد درماشینو بستم
- حواست باشه نیفتی
رفتم طرف
پله ها برگشتم پانیذ رو نگاه کردم نشسته بود لبه ای باغچه
- چرا اونجا نشستی سرما می خوری پانیذ
سرشو بلند کرد رفتم نزدیکش اروم اروم گریه می کرد
- پانیذ شاید اشتباه کرده باشی بلند شو عزیزم بلند شو
دستشو گرفتم وبلندش کردم
- حالا تا فردا بریم دکتر دیگه آروم باش
تا رفتیم توخونه گریه می کرد
۱۷.۰k
۲۴ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.