اشک حسرت پارت ۹۶
#اشک حسرت #پارت ۹۶
آسمان:
دستی به گل هاش کشیدم وگفتم : اینم می تونی بدی به خاله ات
یادخترش
آیدین : این مال توه عزیزم
حوصله ای جم خانواده آیدین رو نداشتم یه مشت آدم تازه به دوران رسیده که انگار از دماغ فیل افتادن
خونه ای پدری آیدین قشنگ بود خیلی هم مدرن ویه خدمه زنم داشتن با ورودمون آیدین رفت کنار مادرش وهمدیگرو بغل کردن ولی افراخانم سرد منو نگاه کرد وجواب سلامم به زور داد آیدین رو نگاه کردم اخنی کرد وگفت : مامان نمی خوای عروستو بغل کنی
افرا خانم : نمی تونم بلند شم پسرم پام درد می کنه
اگه پاش درد می کرد اینجوری پا رو پا نمی زاشت مثله مردها
به بابای آیدینم سلام کردم ونشستم هر چقدر اونا حرف زدن من سکوت کردم عموهای آیدین وخاله ودایی اشم اومدن چقدر تو اون جم غریبه بودم یکی با من حرف که نمی زد بدم نگاهم می کردن ولی آیدین از کنارم تکون نخورد ودستمو گرفته بود مادرش بد نگاهش می کرد واون بی خیال گاهی وقت ها به پشت دستم بوسه می زد وقت شام شد ویه میز بزرگ چیدن زیادی افرات کرده بودن مطمئنم برای فخر فروشی به مهمونا بود من که همیشه غذاکم می خوردم آیدین بشقابم رو پر کرده بود ومی گفت بخور بازم مادر آیدین منو گرفته بود زیر ذره بین ومن چند لقمه به زور خوردم آیدین متوجه شده بود وناراحت شد وبعد از شام نیم ساعتم نشد قصد رفتن کرد خدا رو شکر افرا خانم کلی قربون صدقه ای پسرش رفت ولی حتا به من کوچیکترین حرفی هم نزد از اینکه مهمون خونش بودم بازم سکوت کردم چون می دونستم نخواسته شدن یعنی چی وقتی من آیدین رو نمی خواستم ودوسش نداشتم مادر آیدینم منو نمی خواست ودوستم نداشت دختر خاله اش تا دم در همراهیمون کرد که اونم بخاطر آیدین بود نه من وبلاخره برگشتیم خونه سکوت من واخم آیدین نشونه ای یه شب مزخرف بود که خانواده آیدین رقم زده بودن
به محض ورودمون زود لباسمو عوض کردم ورفتم تو تختم دراز کشیدم هر شب تا دیر وقت بیدار بودم وخوابم نمی برد از هجوم افکار بهم ریخته ام وامشبم مثله هر شب
با صدای موبایلم متعجب نگاهی بهش انداختم وجواب دادم
- سلام به خواهر شوهر عزیزم
- هدیه تویی
خندید چه دل شادی داشت خوشبحالش
- خوبی هدیه مادرت چطوره ؟
هدیه : خوبه عزیزم تو چطوری آیدین خوبه
- خوبیم
هدیه : خیلی زنگ زدم رو موبایلت جواب ندادی ؟!
- خونه ای افرا خانم اینا بودیم .
هدیه : ویییی چقدر این زن از خود راضی ..زنگ زدم گفتم فردا باهام بریم لباس عروس بخریم امید خیلی کار داره دوست داره تو هم باشی
- باشه عزیزم کی عروسیه ؟
هدیه : خواهر شوهر مارو باش آخر هفته دیگه
- واقعا
لبمو گزیدم چقدر من بی خبر بودم از همه جا
- فردا چه وقت میرین خرید ؟
هدیه : فردا عصر
- باشه عزیزم حتما میام
- کیه؟؟؟!!!
برگشتم طرف صداکه آیدین بود
آسمان:
دستی به گل هاش کشیدم وگفتم : اینم می تونی بدی به خاله ات
یادخترش
آیدین : این مال توه عزیزم
حوصله ای جم خانواده آیدین رو نداشتم یه مشت آدم تازه به دوران رسیده که انگار از دماغ فیل افتادن
خونه ای پدری آیدین قشنگ بود خیلی هم مدرن ویه خدمه زنم داشتن با ورودمون آیدین رفت کنار مادرش وهمدیگرو بغل کردن ولی افراخانم سرد منو نگاه کرد وجواب سلامم به زور داد آیدین رو نگاه کردم اخنی کرد وگفت : مامان نمی خوای عروستو بغل کنی
افرا خانم : نمی تونم بلند شم پسرم پام درد می کنه
اگه پاش درد می کرد اینجوری پا رو پا نمی زاشت مثله مردها
به بابای آیدینم سلام کردم ونشستم هر چقدر اونا حرف زدن من سکوت کردم عموهای آیدین وخاله ودایی اشم اومدن چقدر تو اون جم غریبه بودم یکی با من حرف که نمی زد بدم نگاهم می کردن ولی آیدین از کنارم تکون نخورد ودستمو گرفته بود مادرش بد نگاهش می کرد واون بی خیال گاهی وقت ها به پشت دستم بوسه می زد وقت شام شد ویه میز بزرگ چیدن زیادی افرات کرده بودن مطمئنم برای فخر فروشی به مهمونا بود من که همیشه غذاکم می خوردم آیدین بشقابم رو پر کرده بود ومی گفت بخور بازم مادر آیدین منو گرفته بود زیر ذره بین ومن چند لقمه به زور خوردم آیدین متوجه شده بود وناراحت شد وبعد از شام نیم ساعتم نشد قصد رفتن کرد خدا رو شکر افرا خانم کلی قربون صدقه ای پسرش رفت ولی حتا به من کوچیکترین حرفی هم نزد از اینکه مهمون خونش بودم بازم سکوت کردم چون می دونستم نخواسته شدن یعنی چی وقتی من آیدین رو نمی خواستم ودوسش نداشتم مادر آیدینم منو نمی خواست ودوستم نداشت دختر خاله اش تا دم در همراهیمون کرد که اونم بخاطر آیدین بود نه من وبلاخره برگشتیم خونه سکوت من واخم آیدین نشونه ای یه شب مزخرف بود که خانواده آیدین رقم زده بودن
به محض ورودمون زود لباسمو عوض کردم ورفتم تو تختم دراز کشیدم هر شب تا دیر وقت بیدار بودم وخوابم نمی برد از هجوم افکار بهم ریخته ام وامشبم مثله هر شب
با صدای موبایلم متعجب نگاهی بهش انداختم وجواب دادم
- سلام به خواهر شوهر عزیزم
- هدیه تویی
خندید چه دل شادی داشت خوشبحالش
- خوبی هدیه مادرت چطوره ؟
هدیه : خوبه عزیزم تو چطوری آیدین خوبه
- خوبیم
هدیه : خیلی زنگ زدم رو موبایلت جواب ندادی ؟!
- خونه ای افرا خانم اینا بودیم .
هدیه : ویییی چقدر این زن از خود راضی ..زنگ زدم گفتم فردا باهام بریم لباس عروس بخریم امید خیلی کار داره دوست داره تو هم باشی
- باشه عزیزم کی عروسیه ؟
هدیه : خواهر شوهر مارو باش آخر هفته دیگه
- واقعا
لبمو گزیدم چقدر من بی خبر بودم از همه جا
- فردا چه وقت میرین خرید ؟
هدیه : فردا عصر
- باشه عزیزم حتما میام
- کیه؟؟؟!!!
برگشتم طرف صداکه آیدین بود
۱۴.۵k
۲۷ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.